@AdabSarسعدیا چون تو کجا نادرهگفتاری هست
یا چو شیرینسخنت نخل شکرباری هست
یا چو بستان و گلستان تو گلزاری هست
هیچم ار نیست تمنای تواَم باری هست
«مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز به جز فکر تواَم کاری هست»
لطف گفتار تو شد دام ره مرغ هوس
به هوس بال زد و گشت گرفتار قفس
پایبند تو ندارد سر دمسازی کس
موسی اینجا بنهد رخت به امید قبس
«به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقهی زلف تو گرفتاری هست»
بی گلستان تو در دست به جز خاری نیست
به ز گفتار تو بیشائبهگفتاری نیست
فارغ از جلوهی حسنت در و دیواری نیست
ای که در دار ادب غیر تو دیاری نیست
«گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست»
دل ز باغ سخنت ورد کرامت بوید
پیرو مسلک تو راه سلامت پوید
دولت نام توحاشا که تمامت جوید
کآب گفتار تو دامان قیامت شوید
«هرکه عیبم کند از عشق و ملامت گوید
تا ندیده است تورا بر منش انکاری هست»
روز نبود که به وصف تو سخن سر نکنم
شب نباشد که ثنای تو مکرر نکنم
منکر فضل تو را نهی ز منکر نکنم
نزد اعمی صفت مهر منور نکنم
«صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم
همه دانند که در صحبت گل خاری هست»
هرکه را عشق نباشد نتوان زنده شمرد
وآن که جانش ز محبت اثری یافت نمرد
تربت پارس چو جان جسم تو در سینه فشرد
لیک در خاک وطن آتش عشقت نفسرد
«باد خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد
آب هر طیب که در طبلهی عطاری هست»
سعدیا نیست به کاشانهی دل غیر تو کس
تا نفس هست به یاد تو برآریم نفس
ما بجز حشمت و جاه تو نداریم هوس
ای دم گرم تو آتش زده در ناکس و کس
«نه من خام طمع عشق تو میورزم و بس
که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست»
کام جان پر شکر از شعر چو قند تو بود
بیت معمور ادب طبع بلند تو بود
زنده جان بشر از حکمت و پند تو بود
سعدیا گردن جانها به کمند تو بود
«من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود
سر و جان را نتوان گفت که مقداری هست»
راستی دفتر سعدی به گلستان ماند
طیباتش به گل و لاله و ریحان ماند
اوست پیغمبر و آن نامه به فرقان ماند
وآن که او را کند انکار به شیطان ماند
«عشق سعدی نه حدیثی است که پنهان ماند
داستانیست که بر هر سر بازاری هست»
#بهار@AdabSar