✳ بدون مردم هرگز!
دم در صحن، از اتومبیل پیاده شدیم. تا لحظهای که شهید
#رجایی از در وارد نشده بود، توجه هیچکس به او جلب نشد. داخل جمعیت شده بود و داشت میرفت، ما نیز همراه او. تازه از در داخل شده بودیم که کسی یک خرده او را شناخت و به صدای بلند گفت: «صل علی محمد – یار امام خوش آمد». یکباره موج جمعیت،
رجایی را از جا کند و بُرد و بُرد و ما را به دنبال او. چند قدمی نرفته بودم که «صادق» [عزیزی] از پشت، یقه کتم را گرفت و کشید. در یک لحظه، موج جمعیت رفت و من و صادق باقی ماندیم.
التهاب و شوق بودن با جمعیت، مرا از توجه به واقعیت بازداشته بود. یکبار با جمعیت و همراه
رجایی رفته بودم و نزدیک بود زیر دست و پا بمانم. از آن روز به بعد، همین که جمعیت به طرف
رجایی میآمد، من از صحنه میگریختم!
آنروز هم برای اینکه عقب نمانیم، قبل از بازگشتِ
رجایی از حرم، به داخل اتومبیل پناه بردیم. دقایقی بعد، جمعیت انبوه،
رجایی را تا دم در ماشین آورد. وقتی
رجایی به داخل ماشین آمد، عرق کرده و خسته بود. هر کس میخواست او را ببوسد، دستش را بگیرد و خود را به او برساند، جمعیت چندین هزار نفری، همه چنین توقعی داشتند و عجیب بود که
رجایی هم از این کار بدش نمیآمد!
در داخل اتومبیل به او گفتم: اگر این وضع ادامه پیدا کند و شما هر جا که میروید، اینطور لای جمعیت منگنه میشوید، دست و پای سالم برایتان باقی نخواهد ماند.
همانطور که نفس نفس میزد، گفت: چند نفر دستم را گرفته بودند و به طرف خود میکشیدند، جمعیت هم مرا به طرف دیگر میبرد. در یک لحظه احساس کردم که دستم دارد از شانهام کنده میشود.
گفتم: اگر چند
#محافظ بین شما و جمعیت حائل شوند، شما از مردم جدا میشوید و این وضع پیش نمیآید.
گفت: بی دست هم میشود زندگی کرد، ولی بی مردم نمیشود!
#کیومرث_صابری#خاطرات_کیومرث_صابری#گل_آقا(چاپ اول، تهران: مؤسسه چاپ ونشر عروج، ۱۳۸۶)
صفحات ۱۱۲ و ۱۱۳.
#محمدعلی_رجایی@Ab_o_Atash