✳ خدا پدر و مادر آقای
#خلخالی را بیامرزد...
چشمم به پیرمردی میخورد...
- پدرجان برایمان خاطرهای داری تعریف کنی؟
با قدی خمیده و گامهایی سخت و آهسته، چند قدم به طرف درختهای سوخته که کمی دورتر از ماست، برمیدارد. با لهجه عربی - فارسی دست و پا شکسته میگوید:
-خدا پدر و مادر آقای خلخالی را بیامرزد!
بلافاصله میپرسم: او را میشناسی؟ پدرجان!
پاسخ میدهد:
- بله به آن نُه تا درخت نگاه کنید!
انگشتش را به طرف نه درختی میگیرد که نسبت به بقیه درختها فاصله کمتری از هم دارند. چشمهایش پر از اشک میشود:
- نه نفر منافق بودند. اینها توی شهر میگشتند. هر خانوادهای که دختر داشت، آن خانواده را به بعثیها لو میدادند. آنان هم میآمدند و به دخترهای مردم جلو چشم پدر و مادرشان تجاوز میکردند!
مخم سوت میکشد. پشتم از عرقی سرد یخ میزند. ستون فقراتم تیر میکشد! خدای من چه میگوید؟! امکان ندارد.
پیر مرد همچنان با آب و تاب و صدایی شکسته و خسته حرف میزند:
- از آن به بعد هر که دختری ولو خردسال داشت، تو هزار سوراخ مخفیاش میکرد تا دست اجنبیها بهشان نرسد و ناموسشان پاک بماند؛ اما باز هم خیلیها لو میرفتند. خودم دیدم بعثیها دست و پای زن و شوهر همسایهمان را بستند و دختر دمِ بختشان را جلوی چشمشان لخت کردند و... .
دیگر گوشم نیز دارد از کار میافتد؛ فقط میشنوم که پیرمرد دارد میگوید:
-
#خلخالی که آمد، منافقان را شناسایی کرد و همه نه نفرشان را گرفت، به این نه تا درخت بست و تیربارانشان کرد. یادم میآید آنروز مردم
#جشن گرفته بودند.
#محبوبه_معراجیپور#عباس_دستطلاداستانی از زندگی حاجعباسعلی باقری
انتشارات فاتحان
صفحات ۱۴۲ و ۱۴۳.
#سازمان_مجاهدین_خلق @Ab_o_Atash