✳ نقطههای روشن
سوغاتیها رسید. یک انگشتر بود و کمی موی سیاه و پارهای استخوان. من ندیدمشان. نه دلش را داشتم، نه کسی آن جلوها راهم میداد. چادرم را بستم به کمرم و سینی بزرگ چای را توی مسجد بین زنها گرداندم. سینی پر بود از استکانهای باریک و نعلبکیهای گل سرخی که سالها رد چای رویشان لک انداخته بود. مسجد پر بود از بچههای بازیگوش. باید جوری سینی را از بالای سرشان رد میکردم که یکوقت نسوزند. بیهوا میان گپ و گفت زنها سر میرسیدم و با هر استکانی که برمیداشتند تکهای از پچپچها میافتاد توی سینی من. سینی پر از جمله شده بود. «چه معلوم اصلاً که این امیر باشه؟ بعد دوازده سال یه مشت استخوان آوردند میگند این بچهتونه. بدبخت این جوونا که خودشون رو به کشتن دادند. زن و بچهٔ طفلکیش رو بگو. دوازده سال چشمشون به در سفید شد به خاطر این یه ذره استخوان؟» به زنعمو فریده و مادربزرگ رسیدم. چادر کشیده بودند روی سر و مثل شمع ریزریز آب میشدند. سینی را گرفتم جلویشان. خواستم بگویم چای بردارید، نتوانستم. دو تا نقطهٔ روشن مثل شعلهٔ شمع افتاد توی سینی. پخش شد و همهٔ جملههای دیگر را آب کرد. نشستم کنارشان. شام غریبان نزدیک بود. چراغهای توی دلم یکییکی خاموش شدند. روضهخوان با سوز میخواند:
خداحافظ ای برادر زینب
به خون غلطان در برابر زینب
دوستم را دیدم که گوشهای نشسته بود. شبیه یک تکه ابر.
#اعظم_ایرانشاهی#کاشوب#نفیسه_مرشدزادهروایت یازدهم:
#کجای_مجلس_نشستهاندنشر اطراف
صص ۱۳۲ و ۱۳۱.
@Ab_o_Atash