✳️ اذان صبح دهم...
کَلمحمود دست
میبرد کنار بناگوشش،
میگردد روش
را میکند به کربلا داد
میزند «الله اکبر... الله اکبر...» که زن
ها نمیدانم یکهو چهشان
میشود، صف و دایره و خواندنشان
میپُکد و صدایشان
میپرد توی هوا... جیغ جیغ جیغ ضجه ضجه ضجه... یا الله... خیلی بیمقدمه شده و نمیدانم چرا. وقتی کلمحمود
میگوید «اشهد ان لا اله الا الله»،
میفهمم «الله اکبر»
ها مال اذان بوده.
میایستم، نگاهشان
میکنم، قضیه
را میگیرم. متوجه
میشوم که محرم، همین الان داخلِ روز دهمش شد. همین الان. آخرین چکههای شب که مانده بود رفت و هرچه زن
ها و پیرمردهای محلهٔ شکری چرخیدند و زدند به سر و سینههاشان و التماسِ صبح کردند که یک دم مَدَمَد، گوش نداد. میشت احمد که از پایینْ دستهاش
را به حالت تسلیمشدن و بیفایدهبودن، ضربدری، نشان کلمحمود داد. کلمحمود با بغض، چهار بار یاد خدا آورد که تو خیلی بزرگی و به نظرم یادش آورد که متناسب با بزرگیات رفتار نمیکنی حضرت حق!
من مثل چوب توی دستم بیحرکتم. صدبار شعر صبحدم
را شنیدهام، هزاربار از بچگی تا اینساعت اسمش
را آوردهاند ولی نمیدانستم کی، کجا، توی چه ثانیه و لحظهای از گردش زمین و عوالم دیگر، به چه قصدی
میخوانندش. یکباره و به قطع و یقین و به جان و نفس، ایستادهام دم ثانیههای اولِ صبح عاشورایی که تمام ماجرا قرار است اتفاق بیفتد. این همان خورشیدی است که ای کاش برنمیآمد. فکر
میکنم ممکن بود التماس
ها کارگر بیفتد، خورشید برنیاید و دمدمای ظهر، روی خاک، توی بیابان، خون ریخته نشود. خون
ها، اندام
ها، رگ
ها، جوی
ها. کِی دیدهام کسی لای «حی علی خیر العمل» هقهق بزند؟ کِی کسی با اذان، روضه گفته است؟ اذان صبحِ چه روزی خودش خالیخالی روضه است؟
#احسان_عبدیپور#پاتیلها_را_لت_میزنم#رستخیز#نفیسه_مرشدزاده(چاپ اول، تهران: نشر اطراف، ۱۳۹۷)
صفحه ۱۸.
@Ab_o_Atash