✳ بیمه جون!
قیدار مچ دستِ نعش را محکم میگیرد و پوشه را میدهد دستِ منشی.
- میرزا! چه باید بنویسم؟
- شما فقط امضا کنید، من متن رضایت را بالاش مینویسم.
قیدار چیزی نمیگوید. نگاه نمیکند به نعش. امضا میکند و همانجور که مچِ دستِ نعش را محکم گرفته است، سرش را جلو میبرد و آرام میگوید:
- سرِ سؤالِ قاضی و مصرفِ مواد که مرد نبودی؛ نیممرد بودی و حرفی نزدی ... اما حالا که امضای رضایت را گرفتی، میخواهم مرد باشی و این یکی را حرف بزنی... نه نیممرد باشی که حرف نزنی، نه نامرد باشی که غلط حرف بزنی... میخواهم مرد باشی! حق؟!
نعش، دست
قیدار را میبوسد و تندتند سر تکان میدهد و «حق، حق» میگوید.
قیدار میگوید:
- دیروز نشستم پیش میرزا، تا شب بیجکها و قبضها را وارسی کردم. تو از آنهایی بودی که دو گوسفندِ بیمه تریلیات را نمیدادی به هیئتِ
قیدار و میگفتی توی ولایت خودتان، قربانی زمین میزنی... نکند پول دو تا گوسفند را هاپولی کرده باشی... مرد باش و بگو خونِ «بیمه
#جون» را ریخته بودی یا نه؟
نعش چیزی نمیگوید. یکهو فرو میریزد و دوباره میافتد زمین. زار میزند و جیغ میکشد.
گل از چهره
قیدار میشکفد؛ شاد میشود. بعد از تصادف برای اولبار میخندد؛ قاهقاه میکشد. آرام به پنج نفری که کنارِ درِ دادگاه منتظر ایستادهاند، میگوید:
- بهتر شد... بهتر شد... صافی خونم تعویض شد، نفسم چاق... اگر قربانی کشته بود، تو گاراژ شاید پارکابیِ ناصر، یا شاگردِ هاشم، بچهای، نوخاستهای، پسخیزی، به ارباب و کرم ارباب، بدبین میشد... حالا همه میفهمند که بیمه جون، یعنی چه! روزی که وصل کردم گاراژ را به بیمه جون، پاریها گفتند چرا بیمه جون؟ گفتم اگر بچه لشت نشای گیلان بودم، مینوشتم بیمه آقا عبدالله، اگر بچه بادرود و نطنز بودم، مینوشتم بیمه آقا علی عباس... اما چه کنم، هیچ امامزادهای بچهمحل
قیدار نمیشود. پاری دیگر گفتند چرا ننوشتی بیمه حضرت قمر؟ بیگفتی کردم؛ اما از همانروز ترسم از این بود که روزی همچه وقعهای شود و به قرصِ ماه شب چهارده، لکی بیفتد... حالا همه میفهمند که حضرت ارباب و حضرت قمر که هیچ، در بین هفتاد و دو تاشان، غلامِ سیاهشان هم
قیدار را روسیاه نمیکند جلو خلق...
#رضا_امیرخانی#قیدار(چاپ دوازدهم، تهران: نشر افق، ۱۳۹۵)
صفحات ۵۹ و ۶۰.
#روضه@Ab_o_Atash