✳ آخ اگه بارون بزنه...
با اینهمه زیر لب سعی میکنم فاتحهای بخوانم برای پدر و مادرم. به ایلیا میگویم بایستد. روی زمین چمباتمه میزنم. انگشتم را فرو میکنم در خاک. ایلیا نگاهم میکند. فاتحه را که تمام میکند، انگشتش را در هوا میچرخاند و میپرسد:
- مالیا! از راه هوا نمیشود؟
خندهام میگیرد.
- نه ایلیا! هوا دیگر کثیف شده است. مثل آسفالت که راه خاک واقعی را میبندد، هوای تهران هم به هوای واقعی وصل نیست.
- اما هوای آن بالا، نزدیک عمو، وصل بود...
سر تکان میدهم و «تقریباً»ی میپرانم. میدود که بیشتر هوا بخورد. «ندو»گفتنهای من فایدهای ندارد.
میدود و میدود و سرعت میگیرد. «آخ اگه بارون بزنه...» ایلیا روی هواست انگار. حسابی میترسم. نکند بیفتد. نمیافتد و میدود همچنان. به قهوهخانه میرسد و میدانم که میایستد تا برسد به الاغ پانصدتومانی...
کاش میشد همانجور که میدوید بالا میرفت و پرواز میکرد و... عجب صحنهای میشد...
نمیایستد و میدود. من هم مجبورم که بدوم. میدویم تا دم دویست و شش... همینجور که میدوم زیر لب دکلمه میکنم:
- آخ اگه بارون بزنه...
ایلیا هم که نفسنفس میزند، سر تکان میدهد و با تهخندهای شیطنتآمیز میگوید:
-آخ... آخ... اگه بارون بزنه...
میخندم و بغلش میکنم. عرق کرده است و نفسنفس میزند. به صدای نفسش گوش میدهم. هیچ مادری مثل من قدر این صدای سالم را نمیداند. گریه میکنم. حسابی گریه میکنم. میدانم که باران زد...
#رهش#رضا_امیرخانی نشر افق
صص ۵۷ و ۵۸.
@Ab_o_Atash