✳ یکروز ننه پلوتارک به وی گفت:
- من پول ندارم ناهار تهیه کنم.
چیزی که ناهار نامیده میشد یک گرده نان و چهار یا پنج دانه سیبزمینی بود. مسیو مابوف گفت، نسیه بگیرید.
- میدونین که دیگه نسیه به من نمیدن.
مسیو مابوف کتابخانهاش را گشود، مدتی کتابهایش را یکی پس از دیگری نگریست، مانندی پدری که ناگزیر از کشتن یکی از فرزندانش باشد پیش از انتخابِ یکی، همه را یکی پس از دیگری نگاه کرد، پس به تندی یکی از آنها را برداشت، آن را زیر بغل نهاد و بیرون رفت. دو ساعت بعد بازگشت و چیزی زیر بغل نداشت اما سی سو روی میز
نهاد و گفت:
-ناهار تهیه کن!
از آن لحظه به بعد ننه پلوتارک مشاهده کرد که بر چهره مصفای پیرمرد نقاب تیرهای فرود آمد که دیگر بالا نرفت.
#ویکتور_هوگو#بینوایان#حسینقلی_مستعانانتشارات امیرکبیر
جلد ۲، صفحه ۱۲۳۳.
@Ab_o_Atash