✳️ اولین بار که درست و حسابی دیدمش بعد از عقدمان بود. با هم رفتیم خیابان های اطراف دامپزشکی. وسط اسفند دو تا آب میوه تگری خوردیم پر از یخ. خیلی چسبید. برگشتیم خانه ی مامان جون. صدام در نمی آمد. مامان جونش چایی آورد و از اتاق رفت بیرون. ناصر داشت کتش را در می آورد که گفت فردا باید برود جبهه. توی دلم گفتم اول راه و جدایی؟ گریه م گرفت. ناصر دست هام را محکم گرفت توی دست هاش. نباید گریه ام بند می آمد. می خواستم با اشک هام که می چکید روی انگشت های کشیده اش دلش را بلرزانم. اما بر عکس شد. دست هام را گذاشت روی صورتش و آن قدر قربان صدقه ام رفت و زبان ریخت که من کوتاه آمدم. خندیدم. با صورت خیس ِ اشک حتی قهقهه هم زدم. چشم هایم را ریز کردم گفتم «باشه برو. ولی جون اکرم زود برگردی آ.»
#رخساره_ثابتی#نیمه_پنهان_ماه_۱۸#کاملی_به_روایت_همسر_شهید انتشارات
روایت فتح
صفحه ۱۲.
@Ab_o_Atash