✳️ امام خواسته بودند «جنازه را دفن نکنید تا
#خانمش بیاید.» او را سه روز نگه داشته بودند تا من برگردم و حالا برگشته بودم و باید بدن او را روی دستها میدیدم. حالم قابل وصف نبود. حال آدمی که عزیزش را از دست بدهد چه طور است؟ در شلوغی تشییع جنازه نتوانستم ببینمش. روز شهادت عباس، عید قربان بود. روزی که ابراهیم خواسته بود پسرش را قربانی کند. درست سر ظهر. عباس سرم کلاه گذاشته بود. مرا فرستاده بود خانهٔ خدا و خودش رفته بود پیش خدا.
اصرار کردم که توی سردخانه ببینمش. اول قبول نمیکردند ولی بالاخره گذاشتند. تبسمی روی لبهاش بود. لباس خلبانی تنش بود و پاهایش بر خلاف همیشه جوراب داشت. صورتش را بوسیدم. بعد از آن همه سال هنوز سردیاش را حس میکنم. دوست داشتم کسی آنجا نباشد و کنارش دراز بکشم و تا قیامِ قیامت با او حرف بزنم...
#علی_مرج #آسمان#بابایی_به_روایت_همسر_شهید برای
#عباس_بابایی و
#همسرش #ملیحه_حکمت که دیروز به سوی او پرکشید...
انتشارات روایت فتح
صفحات ۴۹ و ۵۰.
@Ab_o_Atash