✳️ [اطاق نشیمن. فروغالزمان در حال فال گرفتن از دیوان خواجه شیراز است و آقازادهخانم نیز روبهروی او زیر کرسی نشسته است.]
فروغ: قسم میدم، گذشتههامون که گذشته، طالع حالمونو بنما.
آقازادهخانم: نیگا پام خیک باد شده خاله.
فروغ: مال نمکه، نمک برای شما هلاهله خالهجان.
آقازادهخانم: کار ما از نمک و بینمکی گذشته، ما آفتاب لب بومیم. ای بگذر از خودت، هیشکی به فکر خالهت نیست. الا حبیب. چه فایده که زندگیشو گذاشته پای یه برادر ناتنی که جاش دارالمجّانینه. خدا اونم شفا بده، خدا همه جوونارو حفظ کنه، والله خیرٌ حافظاً... آب خنک واسه حبیب گذاشتی خاله؟
فروغ: میبرم.
[اطاق حبیب. حبیب در رختخواب خود دراز کشیده. فروغالزمان با یک سینی پارچ آب و لیوان، وارد اطاق میشود و به سوی حبیب میرود.]
حبیب: آب نطلبیده مراده.
فروغ: مراد که خودتونید، حبیب عالم! جاتون راحته، سر شب که میام جاتونو پهن کنم، درارو میبندم، پردههارو میاندازم، میام زیر لحافتون، اما تنهایی جونوم یخ میکنه. جون زنا تابستونام خنکه، اما جون مردا زمستونام داغه. کوچیک که بودم، دم صبح میرفتم تو جای آقام، میسریدم زیر لحافشون، جاشون انگار سر بینهٔ حموم، آتیش میبارید. حالا نه تنها دم صبح، از سر شب، سرما سرمام میشه.
حبیب: هوا سرده، یه چیزی تنت کن.
[فروغالزمان، دستهای پول به حبیب میدهد.]
فروغ: جونوم از توُ میلرزه. اجاره این برجه.
حبیب: بذار سر بخاری.
فروغ: مرد عارش میشه از دست زن پول بستونه. خونه پدریتونه، اگه خونه خودتون بود، یا دست من تنگ بود، یه حرفی. شکر خدا چرخ خیاطخونه میچرخه. از شیراز اومدم تهرون دوره خیاطی ببینم، خانوم خیاط شدم، خیاطخونه وا کردم، شهر و دیار و کس و کارم از یادم رفت. مهمون چند روزه، چندساله شد. بابا ننهم که جواب کاغذامو نمیدن، دورم انداختن، از خدا قایم نبود، از خلق خدام قایم نکردم، میگن میخوادت؟ میگم من باید بخوام که میخوام، خواستن او دیگه حکایت خودشه و دلش.
حبیب: دل من پیش توئه.
فروغ: میگن پس چرا پا پیش نمیذاره؟
حبیب: بگو یه برادر علیل داره، همه رفتن سیِ زندگیِ خودشون، بگو میمونه حبیب، حبیب هم باید قوم و خویش و یار و غار و کس و کار اون باشه، اونه که بیکسه.
فروغ: اگه تو بخوای، من به خوبی تو و بدی اون میسازم، تر و خشکش میکنم، اگه بخواد سرشم میجورم. تو که یار بیکسونی، حبیب عالم! من از همه بیکسترم.
حبیب: تنهایی تو و اون توفیر داره، مثل تنهاییِ من و خدا؛ خدام تنهاست.
[اطاق مجید. مجید در حال صاف کردن قطعات یک زنجیر آهنی است و با خودش در حال حرف زدن است.]
مجید: آهنم برکت خداست، مثل دونهٔ گندم نعمته... انار میوه بهشتیه، خونو صاف میکنه، الّا خون ناپاکونو.
#علی_حاتمی#سوته_دلانمجموعه آثار
فیلمنامههای سینمایی و تلویزیونی، نمایشنامهها، آثار اجرا نشده
(چاپ اول، تهران: نشر مرکز، ۱۳۷۶)
جلد اول، صفحات ۵۷۸ تا ۵۸۰.
@Ab_o_Atash⬅️ به مناسبت ۱۵ آذرماه بیستمین سالگرد درگذشت زندهیاد
علی حاتمی بزرگمرد سینمای ایران.