الوارثین(تخریب لشگر ۱۰)

#سلیمانیه_عراق
Канал
Логотип телеграм канала الوارثین(تخریب لشگر ۱۰)
@ALVARESINCHANNELПродвигать
537
подписчиков
10,3 тыс.
фото
645
видео
247
ссылок
❤️رزمندگان تخریب لشگر ۱۰ سید الشهداء (ع)❤️ منتظر نظرات شما هستیم👈👈 @alvaresin1394
🌿🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌿🌷🌷🌷
🌿🌷🌷
🌿🌷
#آخرین_ماموریت
#تخریبچی_شهید
#ابوالفضل_رضایی
✍️✍️✍️✍️ راوی: #حسین_گودرزی

من و یکی از بچه ها مامور# مین_گذاری زیر #پل_ماووت به #سلیمانیه عراق شدیم.
صبر کردیم تا کلیه بچه های گردان رزمی منطقه را تخلیه کنند . بعد از رفتن آنها کارمان را شروع کردیم . برادر #سلیمان_آقایی بمن گفته بود بعد از مین گذاری زیر پل باید به تنهایی یکی از جاده های فرعی را هم مین گذاری کنم . #شهید_ ابوالفضل_رضایی و برادر وهابی(اگه اسمش را اشتباه نکرده باشم) و یکی دیگه از بچه ها که قدی بلند داشت مامور مین گذاری اطراف پاسگاه های #شمشیری ۱و۲ شده بودند. هنوز کارما در زیر پل تموم نشده بود اون برادری که قدش بلند بود(اسمش یادم نیست) با تنی مجروح خودشو به ما رسوند و با ناراحتی گفت: ضدتانک منفجر شد و ابوالفضل پودر شد!!!! . ازش پرسیدیم تو چه جوری مجروح شدی گفت: با برادر وهابی از جاده مالرومیخواستیم بیائیم که بی سیم چی گفت ، جاده مالرو مین گذاری شده از جاده اصلی برید ! نگو بی سیم چی اشتباه کرده و برعکس جاده اصلی تله گذاری شده بود و ما پامون به سیم تله M16 خورده و هردو مجروح شدیم وقتی حال وهابی رو پرسیدیم گفت اون نتونست راه بیاد. سریع دوتا ازبچه هایی که جاده را تله گذاری کرده بودن چون آشنا به محیط بودن رفتن و وهابی را آوردن عقب و هردوشون رو با ماشین فرستادیم عقب. من که از این اتفاق(شهادت ابوالفضل) شوکه بودم و یاد بیدار کردنش افتاده بودم با چشمانی اشکبار سریع خودم رو به شهر #ماووت رسوندم تا خبر شهادت#ابوالفضل را به برادر آقایی برسونم تا برای برگرداندن بقایای جنازه مطهرش فکری بکنند. (با توجه به عقب نشینی پیش خودم گفتم بقایای جنازه ابوالفضل را برگردونیم عقب) . برادر آقایی قبل از اینکه درمورد ابوالفضل چیزی بگم بمن گفت اون جاده رو #مین_گذاری کردی ؟ من گفتم نه اومدم این خبر رو بدم . برادرآقایی با ناراحتی گفت #ابوالفضل_شهید_شده_که_شده تو چرا ماموریتی که بهت محول شده رو انجام ندادی . من تازه اونجا فهمیدم موقعیت شناسی یعنی چی . اجرای ماموریت که باعث تاخیر در حرکت عراقیها میشد واجبتر از رسوندن خبر شهادت بود. با این حرف برادر آقایی سریع برگشتم و ماموریت ام رو انجام دادم ولی در دل ناراحت ابوالفضل بودم. دم دمای صبح چند نفر از بچه ها که رفته بودم سراغ ابوالفضل فقط با پیدا کردن مقداری از پوست سر ابوالفضل برگشتن . صبح شده بود و ما شهر رو هم با انواع مینها آلوده کردیم و همراه سایر نیروهای باقی مانده برای همیشه از ماووت عقب نشینی کردیم.

🌿🌷🌷
🌿🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
@alvaresinchannel
🌿🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌿🌷🌷🌷
🌿🌷🌷
🌿🌷
#آخرین_ماموریت
#تخریبچی_شهید
#ابوالفضل_رضایی
✍️✍️✍️✍️ راوی: #حسین_گودرزی

من و یکی از بچه ها مامور# مین_گذاری زیر #پل_ماووت به #سلیمانیه عراق شدیم.
صبر کردیم تا کلیه بچه های گردان رزمی منطقه را تخلیه کنند . بعد از رفتن آنها کارمان را شروع کردیم . برادر #سلیمان_آقایی بمن گفته بود بعد از مین گذاری زیر پل باید به تنهایی یکی از جاده های فرعی را هم مین گذاری کنم . #شهید_ ابوالفضل_رضایی و برادر وهابی(اگه اسمش را اشتباه نکرده باشم) و یکی دیگه از بچه ها که قدی بلند داشت مامور مین گذاری اطراف پاسگاه های #شمشیری ۱و۲ شده بودند. هنوز کارما در زیر پل تموم نشده بود اون برادری که قدش بلند بود(اسمش یادم نیست) با تنی مجروح خودشو به ما رسوند و با ناراحتی گفت: ضدتانک منفجر شد و ابوالفضل پودر شد!!!! . ازش پرسیدیم تو چه جوری مجروح شدی گفت: با برادر وهابی از جاده مالرومیخواستیم بیائیم که بی سیم چی گفت ، جاده مالرو مین گذاری شده از جاده اصلی برید ! نگو بی سیم چی اشتباه کرده و برعکس جاده اصلی تله گذاری شده بود و ما پامون به سیم تله M16 خورده و هردو مجروح شدیم وقتی حال وهابی رو پرسیدیم گفت اون نتونست راه بیاد. سریع دوتا ازبچه هایی که جاده را تله گذاری کرده بودن چون آشنا به محیط بودن رفتن و وهابی را آوردن عقب و هردوشون رو با ماشین فرستادیم عقب. من که از این اتفاق(شهادت ابوالفضل) شوکه بودم و یاد بیدار کردنش افتاده بودم با چشمانی اشکبار سریع خودم رو به شهر #ماووت رسوندم تا خبر شهادت#ابوالفضل را به برادر آقایی برسونم تا برای برگرداندن بقایای جنازه مطهرش فکری بکنند. (با توجه به عقب نشینی پیش خودم گفتم بقایای جنازه ابوالفضل را برگردونیم عقب) . برادر آقایی قبل از اینکه درمورد ابوالفضل چیزی بگم بمن گفت اون جاده رو #مین_گذاری کردی ؟ من گفتم نه اومدم این خبر رو بدم . برادرآقایی با ناراحتی گفت #ابوالفضل_شهید_شده_که_شده تو چرا ماموریتی که بهت محول شده رو انجام ندادی . من تازه اونجا فهمیدم موقعیت شناسی یعنی چی . اجرای ماموریت که باعث تاخیر در حرکت عراقیها میشد واجبتر از رسوندن خبر شهادت بود. با این حرف برادر آقایی سریع برگشتم و ماموریت ام رو انجام دادم ولی در دل ناراحت ابوالفضل بودم. دم دمای صبح چند نفر از بچه ها که رفته بودم سراغ ابوالفضل فقط با پیدا کردن مقداری از پوست سر ابوالفضل برگشتن . صبح شده بود و ما شهر رو هم با انواع مینها آلوده کردیم و همراه سایر نیروهای باقی مانده برای همیشه از ماووت عقب نشینی کردیم.

🌿🌷🌷
🌿🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
@alvaresinchannel
🌷🥀🌷🥀🌷🥀🌷🥀🌷🥀🌷🥀
🌷🥀🌷🥀
🌷🥀
#ابلاغ_ماموریت
#عملیات_نصر_1
#سلیمانیه_عراق
✍️✍️✍️ راوی : #محسن_اربابیان

پنجشنبه دوم #شعبان سال 66 مصادف با روز 13 بدر بود
دم دمای غروب توی خانه بودم که حاج مجید مطیعیان #فرمانده_گردان_تخریب تماس گرفت و یک لیست از بچه ها رو خوند و گفت سریعاً آنها را پیدا کنم و به اتفاق به منطقه برویم
مجید روزبهانی(جانباز)
#عباس بیات(شهید)
#حمید محمدی(شهید)
عبدالله محمدحسن(جانباز)
#کاظم بیگدلی(شهید)
و قرار بود چند نفر دیگر هم به ما ملحق شوند
غلامرضا میرزاخانی و سرآبادانی و مظهری که دو نفر آخر را من ندیده بودم
من در مرخصی بودم و روز قبل از آن سید مهدی حسینی که مسئول دفتر عقبه بود عازم سفر بود و قرار بود شنبه محمد فرد جای او را بگیرد به همین جهت سید مهدی کلید را به من داده بود و قرار بود شنبه به دست محمد فرد برسانم خلاصه شانس آورده بودم که کلید دستم بود جمعه #سوم_شعبان بود من رفتم #پادگان_ولیعصر(ع) که از دفتر عقبه آدرس بچه ها رو در بیارم و آنها رو خبر کنم
هرچه تلاش کردم اجازه ورود نمی دادند و می گفتند امروز #روز_پاسدار است و مراسم رژه است و کسی حق ورود ندارد خلاصه با داد و بیداد و شلوغ کاری رفتم داخل از دفتر اسامی، لیست بچه ها رو جستجو کردم به جز بیگدلی کسی تلفن ثبت نکرده بود ! بعضی ها هم توی دفتر اصلا آدرس نداشتند!
زنگ زدم به #بیگدلی خوشبختانه خانه بود و بعد از خوش و بش ماجرا رو تعریف کردم او هم اعلام آمادگی کرد تا در صورت نیاز، کمک کند تا دیگران رو خبر کنیم ولی گفت وسیله ندارم ! از پادگان خارج شدم با موتو رفتم نظام آباد به آدرس روزبهانی خانه نبود سراغش رو گرفتم گفتند خانه داییش رفته و شاید تا عصربرگرده .
خلاصه از اونجا رفتم خاوران سراغ #حمید_محمدی... توی کوچه نزدیک خانه شان داشت پیاده به سمتی میرفت رفتم جلوش و بعد از احوالپرسی ماجرا رو تعریف کردم و قرار فردا رو گذاشتم از محمد حسن آدرس نداشتم یادم آمد یکبار که ازش سوال کرده بودم کجا می شینید؟ گفته بود" میای #دولت_آباد قلعه ممدسن منو پیدا می کنی " به همین جهت سریعاًرفتم دولت آباد و سراغ قلعه را گرفتم نشانم دادند گفتم منزل آقای محمد حسن کجاست؟ گفتند ایجا همه محمدحسن هستند! کدوما رو می خوای گفتم عبدالله به هم نگاه کردند گفتند: عبدالله نداریم گفتم جبهه بوده گفتند اینجا خیلی ها می رن جبهه ! تقریبا داشتم ناامید میشدم آخرین سوالم رو اینطور پرسیدم از جبهه ای ها کدامشان الان مرخصی هستند؟گفتند قاسم و چند تا اسم دیگه و آدرساشون رو دادند رفتم در خونه قاسم با دیدن من کلی تعجب کرد و گفت آدرس منو از کجا پیدا کردی گفتم خودت گفتی دولت آباد قلعه ممدسن! کلی خندیدیم و ماجرا رو تعریف کردم و قرار روگذاشتم.
برگشتم به سمت بالا و رفتم خیابان قزوین 16 متری امیری سراغ #عباس_بیات پدرش ساندویچی داشت سراغ عباس روگرفتم پدرش نگاهی به من کردو پرسید چکارش داری؟ گفتم دوستشم ! همینطور که نگاهم می کرد بعداز سکوت چند لحظه ای اشاره کرد برو خونه است! خلاصه اورو هم خبر کردم و ...
و مجددا رفتم سراغ روزبهانی که گفتند رفته قم امشب نمیاد خلاصه فردای آنروز یعنی شنبه به اتفاق همه دوستان بجز مجید روزبهانی (او هم قسمتش شد بره #کربلای_8 و پایش رو جا بگذاره)از پادگان بعد از تحویل کلید به محمدفرد رفتیم ترمینال و حرکت کردیم به سمت منطقه .
عملیات در #دشت_شیلر بود ما مامور شده بودیم به تیپ 662 #بیت_المقدس که بچه های همدان و کرمانشاه بودندو کلا تیپ پدافندی بود و قرار بود با این عملیات تبدیل به تیپ آفندی بشه بچه های اطلاعات ل 27 هم مامور شناسایی بودند .... اصل ماجرا بمونه برای بعد!
🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@alvaresinchannel
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
🌺🌹
🌹
#خاطره_ویژه
#سردار_تخریبچی
#حاج_امیر_یحیوی(یشلاقی)
✍️✍️✍️ راوی: #علی_اکبر_حسن_آبادی

چهل روز در #غرب_پنجوین بالای ارتفاعات مشرف به #سلیمانیه_عراق در خط پدافندی مستقر بودیم
هوا بسیار سرد بود یک #حمام_صحرایی با گونی درست کرده بودند #برادر_یشلاقی(حاج امیر یحیوی) مسوول گروه ما بود بسیار روحیه خوش و شادابی داشت
به همراه #شهید_محسن_علیپور با تعریف خاطرات (خوابهایی که مثلا میدیدند) آنچنان ما را سرزنده نگه داشته بودند که گذشت ۴۰ روز در آن شرایط سخت را احساس نمیکردیم
نکته جالب خاطره من مربوط میشود به اینکه در این چهل روز #برادر_یشلاقی احتیاج به حمام پیدا نکرد تا اینکه بعد از چهل روز برگشتیم عقب و شب را در پادگان خوابیدیم دیدم برادر یحیوی(یشلاقی )قبل از اذان صبح حوله به دست به سمت حمام میرود با اون حالت شوخ طبعی که داشت گفت : کم کم از خودم ناامید شده بودم که چطور ۴۰ روز حمام واجب نشدم
🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@alvaresinchannel
🌿🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌿🌷🌷🌷
🌿🌷🌷
🌿🌷
#آخرین_ماموریت
#تخریبچی_شهید
#ابوالفضل_رضایی
✍️✍️✍️✍️ راوی: #حسین_گودرزی

من و یکی از بچه ها مامور# مین_گذاری زیر #پل_ماووت به #سلیمانیه عراق شدیم.
صبر کردیم تا کلیه بچه های گردان رزمی منطقه را تخلیه کنند . بعد از رفتن آنها کارمان را شروع کردیم . برادر #سلیمان_آقایی بمن گفته بود بعد از مین گذاری زیر پل باید به تنهایی یکی از جاده های فرعی را هم مین گذاری کنم . #شهید_ ابوالفضل_رضایی و برادر وهابی(اگه اسمش را اشتباه نکرده باشم) و یکی دیگه از بچه ها که قدی بلند داشت مامور مین گذاری اطراف پاسگاه های #شمشیری ۱و۲ شده بودند. هنوز کارما در زیر پل تموم نشده بود اون برادری که قدش بلند بود(اسمش یادم نیست) با تنی مجروح خودشو به ما رسوند و با ناراحتی گفت: ضدتانک منفجر شد و ابوالفضل پودر شد!!!! . ازش پرسیدیم تو چه جوری مجروح شدی گفت: با برادر وهابی از جاده مالرومیخواستیم بیائیم که بی سیم چی گفت ، جاده مالرو مین گذاری شده از جاده اصلی برید ! نگو بی سیم چی اشتباه کرده و برعکس جاده اصلی تله گذاری شده بود و ما پامون به سیم تله M16 خورده و هردو مجروح شدیم وقتی حال وهابی رو پرسیدیم گفت اون نتونست راه بیاد. سریع دوتا ازبچه هایی که جاده را تله گذاری کرده بودن چون آشنا به محیط بودن رفتن و وهابی را آوردن عقب و هردوشون رو با ماشین فرستادیم عقب. من که از این اتفاق(شهادت ابوالفضل) شوکه بودم و یاد بیدار کردنش افتاده بودم با چشمانی اشکبار سریع خودم رو به شهر #ماووت رسوندم تا خبر شهادت#ابوالفضل را به برادر آقایی برسونم تا برای برگرداندن بقایای جنازه مطهرش فکری بکنند. (با توجه به عقب نشینی پیش خودم گفتم بقایای جنازه ابوالفضل را برگردونیم عقب) . برادر آقایی قبل از اینکه درمورد ابوالفضل چیزی بگم بمن گفت اون جاده رو #مین_گذاری کردی ؟ من گفتم نه اومدم این خبر رو بدم . برادرآقایی با ناراحتی گفت #ابوالفضل_شهید_شده_که_شده تو چرا ماموریتی که بهت محول شده رو انجام ندادی . من تازه اونجا فهمیدم موقعیت شناسی یعنی چی . اجرای ماموریت که باعث تاخیر در حرکت عراقیها میشد واجبتر از رسوندن خبر شهادت بود. با این حرف برادر آقایی سریع برگشتم و ماموریت ام رو انجام دادم ولی در دل ناراحت ابوالفضل بودم. دم دمای صبح چند نفر از بچه ها که رفته بودم سراغ ابوالفضل فقط با پیدا کردن مقداری از پوست سر ابوالفضل برگشتن . صبح شده بود و ما شهر رو هم با انواع مینها آلوده کردیم و همراه سایر نیروهای باقی مانده برای همیشه از ماووت عقب نشینی کردیم.

🌿🌷🌷
🌿🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
@alvaresinchannel