🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷چندی پیش
#شهید_حمید_رضا_ضیایی با پیدا کردن یک نامه قدیمی، خاطرهاش درباره این نامه را اینگونه روایت کرد:
« تابستان ۶۶ در
#منطقه_سردشت بودیم و من به علتی تسویه کردم و به تهران آمدم. یک روز تلفن خانه زنگ زد، یادم نیست کدام یک از دوستان بود، گفت: فردا سقز باش. پس فردا در سردشت با شما کار دارم، حتما بیا.
من هم سریع به
#پادگان_ولیعصر (عج) رفتم که
#اعزام_انفرادی بگیرم. متاسفانه چون نزدیک عملیات بود اعزامها بسته بود و هر قدر اصرار کردم که من را لازم دارند، فایده نداشت.
ناراحت از پادگان خارج شدم و کنار پل چوبی به سمت پایین راه میرفتم و با خدا حرف میزدم و آرام گریه میکردم و در دل میگفتم: خدایا یک کاری برای من بکن.
در همین حال که مردم در پیاده رو رفت و آمد میکردند، یک تنه محکم بهم خورد که تکون خوردم. طرف مقابل که بهم خورد، معذرت خواهی کرد. تا نگاه کردم دیدم
#برادر_علی_فضلی بود که بخاطر دیدش به من تنه زده بود.
منم سلام کردم و موضوع را با وی در میان گذاشتم.
وی گفت: الان مینویسم که اعزام شوی. ادامه داد: خودکار داری؟ گفتم: نه.
یه
#دکه_روزنامه_فروشی بود که
#حاج_علی خودکار آن آقا را قرض کرد و به من گفت:
#کاغذ_داری؟ گفتم: نه.
یک
#سبزی_فروشی در پیاده رو بود.
حاج علی اجازه گرفت و تکهای از کاغذ
سبزیها را جدا کرد و دستوری برای اعزام من نوشت و گفت :
سریع برو
فقط در راه دور کاغذ را مرتب کن که آبروریزی نشود.
خوشحال، خداحافظی کردم و رفتم اعزام گرفتم. فردا به سقز رسیدم و پس فردا هم سردشت بودم و توی
#عملیات_نصر_4 توفیق حضور پیدا کردم.»
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷@alvaresinchannel