💠 اخلاق الهی 💠

#داستانک
Канал
Логотип телеграм канала 💠 اخلاق الهی 💠
@AKHLAGH_ELAHIПродвигать
10,52 тыс.
подписчиков
6,39 тыс.
фото
3,55 тыс.
видео
5,55 тыс.
ссылок
💎در این دنیایی که دارند از همه طرف ما را از خدا دور میکنند بیاییم خودمونا بندازیم تو دامن خدا. ❄ سعی میکنیم تو این هیاهو دلهامونا خدایی و اخلاق مونا الهی کنیم. 💟 اخلاق الهی در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/1515388948Ce1ae743294 ادمین @sadegh1771

#داستانک

↙️داستانی بسیار زیبا و آموزنده↘️

یکی ازعلمای اهل بصره می گوید:
روزگاری به فقر وتنگدستی مبتلا شدم تا جایی که من وهمسر وفرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم
خیلی بر گرسنگی صبر کردم پس تصمیم گرفتم خانه ام را بفروشم و به جای دیگری بروم.
درراه یکی از دوستانم به اسم
ابانصررا دیدم و او را از فروش خانه باخبرساختم
پس دوتکه نان که داخلش حلوا بود به من داد و گفت :
برو و به خانواده ات بده
به طرف خانه به راه افتادم

در راه به زنی و پسر خردسالش برخورد کردم به تکه نانی که در دستم بود نگاه کرد و گفت : این پسر یتیم و گرسنه است و نمی تواند گرسنگی را تحمل کند چیزی به او بده خدا حفظت کند
آن پسر نگاهی به من انداخت که هیچگاه فراموش نمی کنم .

گفتم : این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد .
بخدا قسم چیز دیگری ندارم و درخانه ام کسانی هستند که به این غذا محتاج ترند .

اشک از چشمانم جاری شد و درحالی که غمگین و ناامید بودم به طرف خانه برمی گشتم .
روی دیواری نشستم و به فروختن خانه فکر می کردم .

که ناگهان ابانصر را دیدم که ازخوشحالی پرواز می کرد و به من گفت : ای ابا محمد چرا اینجا نشسته ای !
در خانه ات خیر و ثروت است !
گفتم: سبحان الله !
از کجا ای ابانصر؟

گفت : مردی از خراسان از تو و پدرت می پرسد . و همراهش ثروت فراونی است
گفتم : او کیست؟
گفت : تاجری از شهر بصره است پدرت سی سال قبل مالی را نزدش به امانت گذاشت اما بی پول و ورشکست شد .

سپس بصره را ترک کرد و به خراسان رفت و کارش رونق گرفت و یکی از تاجران شد و حالا به بصره آمده تا آن امانت را پس بدهد همان ثروت سی سال پیش به همراه سودی که بدست آورده خدا را شکر گفتم و به دنبال آن زن و پسر یتیمش گشتم و آنان رابی نیاز ساختم.

درثروتم سرمایه گذاری کردم و یکی از تاجران شدم مقداری از آنرا هر روز بین فقرا و مستمندان تقسیم می کردم

ثروتم کم که نمی شد زیاد هم می شد
کم کم عجب و خودپسندی و غرور وجودم را گرفته بود و خوشحال بودم که دفترهای ملائكه را از حسناتم پر کرده بودم و یکی از صالحان درگاه خدا بودم .

شبی از شب ها در خواب دیدم که قیامت برپا شده و خلایق همه جمع شده اند
و مردم را دیدم که گناهان شان را بر پشت شان حمل می کنند تا جایی که شخص فاسق ، شهری از بدنامی و رسوایی را برپشتش حمل می کند .
به میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند
گناهانم را در کفه ای و حسناتم را درکفه دیگر قرار دادند ، کفه حسناتم بالا رفت و کفه گناهانم پایین آمد

سپس یکی یکی از از حسناتی که انجام داده بودم را برداشتند و دور انداختند چون در زیر هرحسنه (شهوت پنهانی) وجود داشت .
از شهوت های نفس مثل ریاء ، غرور ،
دوست داشتن تعریف و تمجید مردم
چیزی برایم باقی نماند و درآستانه هلاکت بودم که صدایی را شنیدم .
آیا چیزی برایش باقی نمانده؟
گفتند : این برایش باقی مانده !
و آن همان تکه نانی بود که به آن زن و پسرش بخشیده بودم .

سپس آنرا در کفه حسناتم گذاشتند و گریه های آن زن را بخاطر کمکی که بهش کرده بودم ، در کفه حسناتم قرار دادند ،کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت تا وقتی صدایی آمد و
گفت : نجات یافت

کتاب (وحی القلم)نویسنده مصطفی صادق رافعی

کانال اخلاق الهی

💟 https://t.center/akhlagh_elahi

💟 اخلاق الهی در ایتا:

https://eitaa.com/joinchat/1515388948Ce1ae743294
#داستانک
#دلنوشته

داستان من از زمان تولّدم شروع می‎شود. تنها فرزند خانواده بودم؛ بعد از درگذشت پدرم در همان دوران کودکی تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوه‎زنی که تمامی مسوولیت منزل بر شانه او قرار گرفت. می‏بایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم.و هیچ گاه غذا به اندازهء کافی نداشتیم. روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم. مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت،:
” فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم.”
و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.

زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه می‎رفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباس‎فروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانم‎ها بفروشد و در ازای آن مبلغی دستمزد بگیرد.شبی از شب‎های زمستان، باران می‏بارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خیابان‎های مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه می‎کند. ندا در دادم که، “مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح.” لبخندی زد و گفت:
” پسرم، خسته نیستم.”
و این دفعه دومی بود که مادرم به من دروغ گفت.

به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام می‎رسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد. موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم.
مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد. در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم. ازبس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و “نوش جان، گوارای وجود” می‏گفت. نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، “مادر بنوش.” گفت:
” پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم.”
و این سومین دروغی بود که مادرم به من گفت.

از مدرسه فارغ‎التّحصیل شدم. بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسوولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمی‏توانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزی‎های مختلف می‏خرید و فرشی در خیابان می‏انداخت و می‏فروخت. وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفه من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد و گفت:
” پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازه کافی درآمد دارم.”
و این چهارمین دروغی بود که به من گفت.

دانشگاه رفتم و وکیل شدم. ارتقای رتبه یافتم. یک شرکت خارجی مرا به خدمت گرفت. وضعیتم بهتر شد و به معاونت رییس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است. در رؤیاهایم آغازی جدید را می‏دیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود. به سفرها می ‏رفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند. امّا او که نمی ‏خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت:
” فرزندم، من به خوش‏گذرانی و زندگی راحت عادت ندارم.”
و این پنجمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید. به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور می‏توانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله بود. همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر بیماری افتاده است. وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همه اعضای درون را می‏سوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من می‌‏شناختم. اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت:
” گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمی‎کنم.”
واما این آخرین دروغی بود که مادرم به من گفت.

وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت.😔

این سخن را با جمیع کسانی می‎گویم که در زندگی‎شان از نعمت وجود پدر ومادر برخوردارند. این نعمت را قدر بدانید قبل از آن که از فقدانشان محزون گردید.

این سخن را با کسانی می‎گویم که از نعمت وجود پدر ومادر محرومند. همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمّل کرده اند و از خداوند متعال برای آنها طلب رحمت و بخشش نمایید.

🌼 وَ قُلْ رَبِّ ارْحَمْهُما كَما رَبَّيانِي صَغِيراً « آیه24 سوره اسرا»

🍀و بگو خدایا پدر و مادرم را غریق بحر رحمت خود فرما همانطور که مرا از کودکی تحت پرورش خود قرار دادند.

🕯 #پنجشنبه_است...
شادی روح همه مادران و پدران آسمانی که دیدن صورت مهربانشان آرزویمان شد😔

🌹فاتحه و صلوات🌹

کانال اخلاق الهی

💟 @akhlagh_elahi
#داستانک

لشگر محمود شاه در سومنات بتی یافتند به نام لات.

هندوان به زاری و تمنا از او خواستند
تا در برابر ده من زر بت را باز ستانند.

شاه بت را نفروخت و در عوض آتشی بر افروخت و لات را در آن بسوزاند.

یکی از سردارانش گفت:
زر از بت بهتر بود، کاش بت را به آن همه زر می فروختی.

👌شاه گفت: ترسیدم که در روز حساب ،
خداوند
آذر(عموی ابراهیم (ع))و من را به پیش آورد
و بگوید که او بت تراش بود
و تو بت فروش.

ناگاه از میان بت که در آتش می سوخت بیست من گوهر برون آمد.

شاه گفت:
لایق این بت آن بود که بسوزد و از بین رود
و از خدای من پاداش این بود (بیست من گوهر)😍

بشڪن آن بتهـا که داری سر بسر
تا عوض یابی تو دریای گهر

نفس را چون بت بسوز از شوق دوست
تا بسی گوهر فرو ریزد ز پوست

📚منطق الطیر عطارنیشابوری

کانال اخلاق الهی

💟 @akhlagh_elahi
#داستانک

شهیدی که بعلت لو ندادن عملیات، زنده سرش را بریدند 😭😭😭😭

عباسعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سال سن داشت. سال شصت به شش زبان زنده‌ی دنیا تسلط داشت تک فرزند خانواده هم بود زمان جنگ اومد و گفت: مامان میخوام برم جبهه. مادر گفت: عباسم! تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟

عباسعلی گفت: امام گفته.

مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم…عباس اومد جبهه.

خیلی ها می شناختنش. گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته.

اما خودش گفت: اسم منو بنویس میخوام برم گردان تخریب. فکر کردند نمی دونه تخریب کجاست.

گفتند: آقای عباسعلی فتاحی! تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه، بزرگترین اشتباهه… بالاخره عباسعلی با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند.

یه روز شهید حسین خرازی گفت: چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو منفجر کنن. پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود…

پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون عباسعلی بود. قبل از رفتن..

حاج حسین خرازی خواستشون و گفت: ” به هیچوجه با عراقی ها درگیر نمی شید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقی ها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره…

تخریبچی ها رفتند… یه مدت بعد خبر رسید تخریبچی ها برگشتند و پل هم منفجر نشده، یکی شونم برنگشته… اونایی که برگشته بودند

گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقی ها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای عباسعلی و اسیر شد… زمزمه لغو عملیات مطرح شد.

گفتند: ممکنه عباسعلی توی شکنجه ها لو بده!

پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده، سرش بره زبونش باز نمیشه برید عملیات کنید…

عملیات فتح المبین انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت. پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: این عباسعلیه! گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه…

اسرای عراقی میگفتند: روی پل هر چه عباسعلی رو شکنجه کردند چیزی نگفته… اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند…😭😭

جنازه اش رو آوردند اصفهان تحویل مادرش بدهند.

گفتند به مادرش نگید سر نداره. وقت تشییع مادر گفت: صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده، تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین!

گفتن مادر بیخیال. نمیشه…

مادر گفت: بخدا قسم نمیذارم.

گفتند: باشه! ولی فقط تا سینه اش رو می تونین ببینین.

یهو مادر گفت: نکنه میخواین بگین عباسم سر نداره؟

گفتند: مادر! عراقی‌ها سر عباست رو بریدند.

مادر گفت: پس میخوام عباسمو ببینم… مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن عباس رو بوسیدن تا رسید به گردن. پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد( یاد گودی قتلگاه و مادر سادات) و خم شد رگ های عباس رو بوسید.

و مادر شهید عباسعلی فتاحی بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد…

(یاد شهدا و این شهید جوانمرد را حفظ کنیم ولو با ارسال این روایت زیبا به یک نفر حتی شده با یک صلوات)
شادی روح پاک  شهدا صلوات:اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌹
🌟😔فقط بدونیم کیا رفتن وجان دادن غریبانه تا با آرامش ما نفس بکشیم وامنیت داشته باشیم🌟😔


تقدیم به ارادتمندان شهدا
التماس دعا

کانال اخلاق الهی

💟 https://t.center/akhlagh_elahi

💟 اخلاق الهی در ایتا:

https://eitaa.com/joinchat/1515388948Ce1ae743294
#داستانک
#شب_جمعه

🔸 آقای حاج شیخ اسماعیل جاپلقی گفت: جوانی به عتبات رفته و شش ماه در آن جا بود. در ابتدای ورود، شبی در خواب دید در وادی السلام نجف است و کاغذهایی از آسمان می‌ریزد و مردگان جمع می‌کنند؛ ولی یک نفر ایستاده و هیچ اعتنایی به آن‌ها نمی‌کند.

🔸جوان گفت: نزدیک رفته، پرسیدم: این کاغذها چیست؟ جواب داد: دعای مسلمانان دنیا که می‌گویند: اللهم اغفر للمؤمنین والمؤمنات. به این صورت برای مردگان می‌آید؛ این کاغذها، برات آزادی از آتش جهنم است.
پرسیدم: چرا شما استفاده نمی‌کنید؟ گفت: من پسری دارم که شب‌ شب‌های جمعه یک کاسه آب برای من می‌فرستد، این کاغذها را برای کسانی که کسی را ندارند، می‌گذارم.

پرسیدم: اسم پسرت چیست؟ گفت: حسین و در نزدیکی صحن، بساط خرازی پهن می‌کند. صبح که از خواب بیدار شدم، به نشانی ای که گفته بود رفتم و آن جوان را دیدم.

گفتم: شما پدر دارید؟ جواب داد: نه، مدتی است که از دنیا رفته است.
پرسیدم: برایش خیرات می‌فرستید؟ گفت: من چیزی ندارم، فقط شب‌های جمعه یک کاسه آب به نیت او می‌دهم.

🔸پس از شش ماه، دوباره همان منظره را در خواب دیدم؛ ولی این بار، آن مرد که از آن کاغذها برنمی‌داشت، برمی‌داشت.

پرسیدم: شما که گفتید این کاغذها را برای افرادی می‌گذارم که کسی برایشان خیرات نمی‌کند، پس چرا حالا برمی‌داری؟

🔸 گفت: دو هفته است که آب برایم نیامده. صبح که از خواب بیدار شده و از احوال آن جوان جویا شدم، گفتند: دو هفته قبل از دنیا رفته است.

🔹 شب جمعه، به پیشگاه ارواح همه ی گذشتگان و حق داران، صلواتی هدیه نماییم‌ .

کانال اخلاق الهی

💟 @akhlagh_elahi
#داستانک

💠 عنایات امام سجاد(ع) به زنی شیعه

نقل شده است که مردی از اهالی بلخ، که از ارادتمندان صمیمی حضرت امام سید الساجدین علیه السلام بود، در بیشتر سال ها به حج مشرف می شد و پس از ادای مناسک در مدینه خدمت امام سجاد علیه السلام شرفیاب می شد و هدایایی هم برای امام می آورد.
در پایان یکی از این سفرها، وقتی به وطن بازگشت، همسرش به او گفت: تو هر سال که مکه می روی هدیه هایی می بری، تا به حال ندیدم آن آقا که برایش هدیه می بری برای ما هدیه بفرستد.

مرد گفت: ای زن، او حجت خدا و امام ماست.
همه چیز ما از برکت وجود اوست.
او علی الدوام به ما عنایت می کند.
ما هر چند وقتی یک چیز بی ارزشی خدمت او می بریم. او در عوض به ما حیات مادی و معنوی می دهد.
سعادت دنیا و آخرت ما را تأمین می کند.
در پرتو لطف اوست که ما نفس می کشیم و روزی می خوریم...

مرد آن قدر از برکات وجود امام برای همسرش گفت که زن از کوته فکری خود شرمنده شد و استعفار کرد.
سال دیگر مرد عازم شد و باز هدایایی همراهش برد و خدمت امام سجاد علیه السلام مشرف شد.
امام از او پذیرایی کرد و پس از صرف غذا، خادم امام علیه السلام به اصطلاح ما، آفتابه و لگن آورد تا دستشان را بشویند.
مرد بلخی فورا برخاست و آن را از خادم گرفت تا آب به دست امام بریزد.
امام فرمود: تو مهمان ما هستی، شایسته نیست که تو خدمت کنی، این کار را به خادم واگذار.
مرد گفت: آقا، من دوست دارم، این افتخار را به من بدهید که من آب به دست مبارک شما بریزم.
امام فرمود: بسیار خوب، آنچه دوست داری، انجام بده.
مرد آفتابه را گرفت و آب به دست امام علیه السلام ریخت. اما با کمال تعجب دید که آب از آفتابه جدا می شود و به دست امام می رسد آب است، ولی از دست امام که جدا می شود و در میان تشت می ریزد، تبدیل به یاقوت سرخ می شود. تا یک سوم تشت پر از یاقوت شد.
مرد از شدت حیرت دست نگه داشت.
امام فرمود: آب بریز.
او ریخت و این بار دید آب از دست امام که جدا می شود تبدیل به زمرد سبز می گردد. تا دو سوم تشت پر شد.
باز آن مرد دست نگه داشت.
امام فرمود: آب بریز. او ریخت.
بار سوم دید که آب جدا شده از دست امام مبدل به در سفید می شود. تا این که تمام تشت پر شد از سه گوهر گرانبها: یاقوت سرخ و زمرد سبز و در سفید.
آنگاه امام علیه السلام فرمود: این ها را جمع کن و نزد همسرت ببر و از طرف ما به او هدیه کن و قبول عذر ما را از او بخواه که تا به حال نشده است ما هدیه ای برای او بفرستیم.
مرد از این گفتار امام علیه السلام شرمنده شد و گفت: آقا، او از روی جهالت و نادانی چیزی گفته، عفوش بفرمایید.
فرمود: به هرحال، این هدیه ی ما را به همسرت برسان و از طرف ما بابت تأخیر در اهدای عوض عذرخواهی کن.
مرد دست مبارک امام را بوسید و به وطن بازگشت و آن جواهرات گرانبها را تحویل همسرش داد و پیام امام را رسانید.
زن از این ماجرا سخت شرمنده شد و از این همه لطف و عنایت تعجب کرد و به شوهرش گفت: من هم مسلمان و شیعه هستم و در حد خود سهمی از زیارت امام خود دارم. حالا تو را قسم می دهم به حق همان آقا، این بار که خواستی بروی، مرا هم با خود ببر تا من هم به زیارت آن آقا نایل شوم.
مرد قبول کرد و موسم حج که رسید زن را همراهش برد
نزدیک مدینه که رسیدند، زن مریض شد و مرضش شدت پیدا کرد.
پشت دروازه ی شهر مدینه ی که رسیدند، حالش بد شد و از دنیا رفت.
مرد بیچاره با ناراحتی تمام خیمه ای در خارج مدینه زد و جنازه ی زن را روی زمین خواباند و با عجله وارد شهر شد و گریه کنان خدمت امام سجاد علیه السلام آمد و گفت: آقا، ماجرا از این قرار است: این زن مسکین آرزو داشت شما را زیارت کند، این راه طولانی را به عشق زیارت شما پیمود، اما به آرزویش نرسید و از دنیا رفت.

در روایت آمده است که امام علیه السلام از جا برخاست و دو رکعت نماز خواند و دعایی کرد و فرمود: برگرد، زن خود را زنده خواهی یافت.
مرد با خوشحالی تمام به خیمه ای که در بیرون مدینه زده بود برگشت.
وقتی وارد شد، دید زن زنده شد و نشسته است!
با تعجب پرسید: چگونه شد؟
گفت: به خدا قسم، عزرائیل برای قبض روح من آمد و روح مرا قبض کرد.
وقتی خواست ببرد، ناگهان آقایی با این نشانه ها ظاهر شد.
مرد دید همان نشانه های امام سجاد علیه السلام را می دهد.
بعد گفت: آن آقا وقتی ظاهر شد، ملک الموت به او سلام کرد و عرض ادب کرد.
آقا فرمود: روح او را برگردان، ما از خدا خواسته ایم سی سال دیگر او در دنیا زنده بماند.
تا او دستور داد، روح مرا برگرداندند و زنده شدم.
بعد زن را برداشت و خدمت امام سجاد علیه السلام آمد.
تا چشم زن به امام افتاد گفت: ایشان همان آقاست که به ملک الموت دستور برگرداندن روح مرا داد.

📚 سیدمحمد ضیاء آبادی- کتاب حبل متین (جلد اول)، ص۲۹۵

کانال اخلاق الهی

💟 @akhlagh_elahi
#داستانک

بهرام ناصری فرد ، میلیاردر ایرانی

بزرگ ترین نخلستان خصوصی جهان در دشتستان برازجان را با‌ بیش از ۲۰۰ هزار نخل، وقف خیریه نموده است.

خرماهای این نخلستان در زمان افطار ماه رمضان، در سفره های بوشهری ها به وفور یافت می‌شود.

او داستان جالبی از زمانی که در فقر زندگی کرده است، بازگو می‌کند.
می‌گويد: " من در خانواده‌ای بسیار فقیر در روستای «شول برازجان» زندگی می‌کردم به حدی که، هنگامی که از بچه‌های مدرسه خواستند که برای رفتن به اردو یک ریال بیاورند، خانواده‌ام به رغم گریه‌های شدید من، از پرداخت آن عاجز ماندند. یک روز قبل از اردو، در کلاس به یک سؤال درست جواب دادم و معلم من که برازجانی بود، به عنوان جایزه، به من یک ریال داد و از بچه‌ها خواست برایم کف بزنند. غم وغصه من، تبدیل به شادی شد و به سرعت با همان یک ریال در اردوی مدرسه ثبت نام نمودم. دوران مدرسه تمام شد و من بزرگ شدم و وارد زندگی و کسب و کار شدم و به فضل پروردگار، ثروت زیادی به دست آوردم و بخشی از آن را وارد اعمال خیریه نمودم. در این زمان به یاد آن «معلم برازجانی» افتادم و با خود فکر می‌کردم که آیا آن یک ریالی که به من داد، صدقه بود یا جایزه؟
به جواب این سئوال نرسیدم و با خود گفتم: نیتش هرچه بود، من را خیلی خوشحال کرد و باعث شد دیگر دانش آموزان هم نفهمند که دلیل واقعی دادن آن یک ریال، چه بود. تصمیم گرفتم که او را پیدا کنم و پس از جستجوی زیاد، او را یافتم در حالی که در زندگی سختی به سر می‌برد و قصد داشت که از آن مکان کوچ کند. بعد از سلام و احوال پرسی به او گفتم: "استاد عزیز، تو حق بزرگی به گردن من داری". او گفت : " اصلاً به گردن کسی حقی ندارم." من داستان کودکی خود را برایش بازگو نمودم و او به سختی به یاد آورد و خندید و گفت : " لابد آمده‌ای که آن یک ریال را پس بدهی". من گفتم : " آری" و با اصرار زیاد، او را سوار بر ماشین خود نموده و به سمت یکی از ویلاهایم حرکت کردم. هنگامی که به ویلا رسیدم، به استادم گفتم : " استاد، این ویلا و این ماشین را باید به جزای آن یک ریال، از من قبول کنی و مادام العمر حقوق ماهیانه ای نزد من داری. " استاد خیلی شگفت زده شد و گفت: "اما این خیلی زیاد است."
من گفتم: "به اندازه آن شادی و سروری که در کودکی در دل من انداختی، نیست". من هنوز هم لذت آن شادی را در درونِ خود احساس می‌کنم‌.
مرد شدن‌، شاید تصادفی باشد، اما مرد ماندن و مردانگی کردن، کار هر کسی نیست.
ﻫﻤﻪ ﻣﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ...
ﻭﻟﯽ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ "ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ" ﺷﻮﻧﺪ.
ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭت است.
ﻭ ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ.


کانال اخلاق الهی

https://t.center/akhlagh_elahi

💟 اخلاق الهی در ایتا:

https://eitaa.com/joinchat/1515388948Ce1ae743294
#داستانک
یک دقیقه مطالعه
(این داستان واقعی است)

🔹 روزی معلم کلاس پنجم به دانش آموزانش گفت: "من همه شما را دوست دارم" ولی او در واقع این احساس را نسبت به یکی از دانش آموزان که تیدی نام دارد،نداشت.
لباس‌های این دانش آموز همواره کثیف بودند، وضعیت درسی او ضعیف بود و گوشه گیر بود. این قضاوت او بر اساس عملکرد تیدی در طول سال تحصیلی بود.

زیرا که او با بقیه بچه ها بازی نمی‌کرد و لباس‌هایش چرکین بودند و به نظافت شخصی خودش توجهی نمی‌کرد.
تیدی بقدری افسرده و درس نخوان بود که معلمش از تصحیح اوراق امتحانی اش و گذاشتن علامت در برگه‌اش با خودکار قرمز و یادداشت عبارت " نیاز به تلاش بیش تر دارد" احساس لذت می‌کرد.
🔸 روزی مدیر آموزشگاه از این معلم درخواست کرد که پرونده تیدی را بررسی کند.
معلم کلاس اول درباره اونوشته بود" تیدی کودک باهوشی است که تکالیفش را با دقت و بطور منظمی انجام می دهد".

معلم کلاس دوم نوشته بود" تیدی دانش آموز نجیب و دوست داشتنی در بین همکلاسی های خودش است ولی بعلت بیماری سرطان مادرش خیلی ناراحت است"
اما معلم کلاس سوم نوشته بود" مرگ مادر تیدی تاثیر زیادی بر او داشت. او تمام سعی خود را کرد ولی پدرش توجهی به او نکرد و اگر در این راستا کاری انجام ندهیم بزودی شرایط زندگی در منزل، بر او تاثیر منفی می‌گذارد"
در حالی که معلم کلاس چهارم نوشته بود" تیدی دانش آموزی گوشه گیر است که علاقه ای به درس خواندن ندارد و در کلاس دوستانی ندارد و موقع تدریس می خوابد"
🔹 این جا بود که تامسون، معلم وی، به مشکل دانش آموز پی برد و از رفتار خودش شرمنده شد.
این احساس شرمندگی موقعی بیش تر شد که دانش آموزان برای جشن تولد معلمشان هرکدام هدیه ای با ارزش در بسته بندی بسیار زیبا تقدیم معلمشام کردند و هدیه تیدی در یک پلاستیک مچاله شده بود.

خانم تامسون با ناراحتی هدیه تیدی را باز کرد. در این موقع صدای خنده ی تمسخر آمیز شاگردان کلاس را فرا گرفت. هدیه ی او گردنبندی بود که جای خالی چند نگین افتاده آن به چشم می‌خورد و شیشه عطری که سه ربع آن خالی بود.

اما هنگامی که خانم تامسون آن گردنبند را به گردن آویخت و مقداری از آن عطر را به لباس خود زد و با گرمی و محبت از تیدی تشکر کرد. صدای خنده ی دانش آموزان قطع شد.
در آن روز تیدی بعد از مدرسه به خانه نرفت و منتظر معلمش ماند و با دیدنش به او گفت: " امروز شما بوی مادرم را می‌دهی"
در این هنگام اشک‌های خانم تامسون از دیدگانش جاری شد زیرا تیدی شیشه عطری را به او هدیه داده بود که مادرش استفاده می‌کرد و بوی مادرش را در معلمش استشمام می‌کرد.

🔸از آن روز به بعد خانم تامسون توجه خاص و ویژه ای به تیدی می کرد و کم کم استعداد و نبوغ آن پسرک یتیم دوباره شکوفا شد و در پایان سال تحصیلی شاگرد ممتاز کلاسش شد.
پس از آن تامسون دست نوشته ای را مقابل درب منزلش پیدا کرد که در آن نوشته شده بود" شما بهترین معلمی هستی که من تا الان داشته‌ام".
خانم معلم در جواب او نوشت که تو خوب بودن را به من آموختی.
بعد از چند سال خانم تامسون پس از دریافت دعوت نامه ای از دانشکده ی پزشکی که از او برای حضور در جشن فارغ التحصیلی دانشجویان رشته ی پزشکی دعوت کرده بودند و در پایان آن با عنوان " پسرت تیدی" امضاء شده بود، شگفت زده شد.
او در آن جشن در حالی که آن گردنبند را به گردن داشت و بوی آن عطر از بدنش به مشام می رسید، حاضر شد.
آیا می‌دانید تیدی که بود؟
تیدی استوارد مشهورترین پزشک جهان و مالک مرکز استوارد برای درمان سرطان است.


کانال اخلاق الهی

https://t.center/akhlagh_elahi

💟 اخلاق الهی در ایتا:

https://eitaa.com/joinchat/1515388948Ce1ae743294
#داستانک

استاد شهریار در خاطراتش میگوید :

تابستان سال ۱۳۵۰ فردی از قم به منزل ما زنگ زد که وگفت : سیدمحمد حسین بهجت تبریزی معروف به استاد شهریار شماهستید؟

گفتم : بله .
فرمود: من فرزند آیت الله مرعشی نجفی هستم و از قم زنگ می زنم . ایشان می خواهند در رابطه با خوابی که برای شما دیده اند شما را حضورا ببینند.

شهریار می گوید گفتم : موضوع خواب چه بوده؟
گفت : به من نفرمودند.
گفتم : من گرفتارم ولی سعی می کنم بیایم.

فردا تحقیق کردم که مرعشی نجفی کی هست. خیلی از علمای تبریز از درجه علم و تقوای ایشان سخن گفتند. کنجکاو شدم و راهی قم شدم. در دیدار حضوری که آن پیرمرد ابتدا مرا بغل کردند و چند بار پیشانی و سر من را بوسیدند و من باز بیشتر تعجب کردم.

بعد که نشستیم فرمودند : شماقصیده ای در مدح امام علی ابن ابیطالب گفته اید؟
عرض کردم من قصیده در مدح ائمه زیاد دارم . منظورتان کدام قصیده است .
بلافاصله خواندند:
علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را
ودرحالی که ایشان ادامه می‌داند من مات مبهوت گوش می‌کردم.
بعد گفتم : ببخشید شما ازکجا می‌دانید که چنین قصیده‌ای را من گفته‌ام ، چون هنوز به هیچ کس حتی همسر و فرزندانم هم نگفته‌ام و در جایی نیز یادداشت نکرده‌ام.
استاد شهریار می‌گوید:
آیت الله مرعشی گریه کرد و گفت برای همین از شما درخواست کردم که بیایید تا شما را حضوری ببینم و در حالی که اشک می‌ریختند ، گفتند : این قصیده را چه زمانی گفته‌اید؟
گفتم : می گویم به شرط آن که بگوئید این قصیده را چه کسی به شما گفته است ، پذیرفت .
عرض کردم : شب ۱۷ ماه رمضان گذشته.
پرسید : چه ساعتی؟
گفتم : ساعت ۲/۵شب تمام کردم و رفتم خوابیدم.
بعداقا فرمود : من همان شب دقیقا ساعت ۲/۵شب درخواب دیدم که در حرم امام علی ابن ابیطالب هستم و شعرا و ادبای زیادی در حال قرائت متن هستند.
بعد سکوتی برقرار شد و گفتند : آقای محمد حسین بهجت تبریزی بیاید و قصیده اش را بخواند . شما جلوتر از من نشسته بودی برخواستی و با صدای بلند و با لهجه نیمه ترکی این قصیده راخواندی. وقتی تمام شد امام علی ابن ابیطالب عبای خودرا درآوردند و بر روی دوش شما انداختند.
شهریار می گوید : دیگر طاقت نداشتم و گریه امانم نمی‌داد، من و آقای مرعشی مدتی همدیگر را بغل کردیم و گریه کردیم.
بعد که آرام شدیم فرمودند : قصیده رایکبار دیگر با لهجه و صدای خودت برای من بخوان ،کل قصیده را خواندم .
فرمودند : من قصیده را حفظ کرده ام ولی این خیلی بیشتر است .
عرض کردم : ان شب قصیده را تا همان جایی که شما خواندید گفتم، دوهفته بعد حالی دست داد و تکمیلش کردم.
استاد شهر یار می گوید : تا نماز صبح خدمت ایشان بودم بعد از من خواستند تا در قید حیات هستند از این موضوع به کسی چیزی نگویم.


🌱به مناسبت ۲۷ شهریور سالروز گرامیداشت استاد شهریار

کانال اخلاق الهی

💟 @akhlagh_elahi
#داستانک

هیچ وقت یادم نمی ره چند سال پیش، اولین روز سرباز معلمیم بود.
صبح شنبه اول مهر بود.
درطی مسافتی طولانی بالاخره به مجتمع رسیدم، با همکارم،
هردوتامون تو یه مدرسه قراربود؛ باشیم، رفتیم مجتمع که کتابای دانش آموزانمون رو ازمدیر تحویل بگیریم.
#مدیر به نقشه ی روی دیوار اشاره کرد
گفت شما افتادین اینجا ...
بالبخندی از سر تمسخر!!
پشت این هشت ها (۸۸۸۸)
متاسفانه منظورش از ۸ پشت کوهی بود
منظورش دانش آموزان معصومی بود که جاده نداشتند ومجبور بودیم ازکوههای صعب العبور کوهستانی ساعت ها پیاده روی کنیم تا وجود نازنینشون رو نظاره کنیم
مدرسه که چه عرض کنم!
یه خونه مخروبه ی درب وداغون که گردوخاکش نیم ساعت روهوا بود
سقفش کاه گلی بود، زمستونا با اندک بارشی چکه میکرد.
چندتا میز کهنه و حدود ۵۰ تا کتاب داستان کهنه ی آویزان رو طناب.
بچه ها زنگ تفریح هیچی نداشتن بخورن دم در مدرسه یه درخت وحشی بود که بچه ها میوه های نرسیده ی تلخشو میخوردن...
کیف نداشتن و کتاباشونو داخل گونی برنج می گذاشتن که با اندک بارشی کتابا باد می کرد و صفحاتش رفته رفته ازبین می رفت.
یه بخاری چوبی بود که نوبتی روزی چندتا از بچه ها کنده ی درخت از خونه شون میاوردن تا باهاش درامان بمانند از زمهریر زمستان ناجوانمرد...
بچه های معصوم گله ای نداشتن
آخه خیلی کم پیش می اومد بیان شهر
فکر میکردن همه جا اینجوریه
تنها سلاحشون درمیان اون طبیعت سخت و خشن و از طرفی هم بکر و دوردست، سلاح ایمان و امید بود
امید به دیدن فرداهایی بهتر
وتلاشهای معلمانی دلسوز برای تحقق این امید.

آری! تنها گناهشون پشت کوه نشینی بود، و سادگی
وسادگی پاک ترین خطای دنیاست.
دوربودن از قیل و قال شهر
به دوراز ترافیک و خیانت ودروغ و ریا و تزویر...
ساده بودن به سان آب زلال
دستهاشون پینه بسته بود.
خونه هاشون کاه گلی بود.
اما دلشون گرم گرم وعشقی به زندگی در عمق نگاهشان موج می زد.
آقای مدیر مجتمع خداقوت!
که اولین روزکاری به معلمانت و دانش آموزانت امید میدادی برای فتح قله های بالاتر.

ناخودآگاه یاد این سخن گهربار ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻣﺤﻤﺪ ﺑﻬﻤﻦ ﺑﯿﮕﯽ افتادم:

ﺁﺭﯼ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﮐﻮﻩ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻡ،
ﭼﻪ ﻣﯿﺪﺍﻧﺴﺘﻢ ﺍﯾﻨﻮﺭ ﮐﻮﻩ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺛﺮﻭﺕ ﺣﺮﺍﻡ ﺧﻮﺭﺩ.
ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺸﻖ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﮐﺮﺩ.
ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺏ ﺩﯾﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﺪ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ.
ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻪ ﻋﺮﺵ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻓﺮﺵ ﮐﺸﺎﻧﺪ.
ﻭﻗﺘﯽ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﺩﻟﯿﻠﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﻢ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ:
ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﮐﻮﻩ ﺁﻣﺪﻩ.
ﺗﺮﺟﯿﺢ ﻣﯿﺪﻫﻢ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﮐﻮﻩ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ.
وتنها دغدغه ام سالم برگرداندن گوسفندان از دست گرگها باشد
تا اینکه اینور کوه باشم و گرگ!!


کانال اخلاق الهی

💟 @akhlagh_elahi
#داستانک

💠 حفظ آبروى مسلمانان توسط امام حسن عسکری (علیه السلام)

📝 عصر حكومت طاغوتى متوكل (دهمین خلیفه عباسى) بود، او امام حسن عسكرى علیه السلام را به جرم دفاع از حق ، در شهر سامره به زندان افكنده بود، اتفاقا در آن سال بر اثر نیامدن باران ، قحطى و خشكسالى همه جا را فرا گرفته بود، زمین هاى كشاورزى خشك شده بود و دامها تلف شده بودند، مسلمانان سه روز پى در پى براى نماز استسقاء (طلب باران ) به صحرا رفتند و نماز خواندند، ولى باران نیامد.

📝 ولى روز چهارم، جاثلیق (روحانى بزرگ مسیحی) به همراه مسیحیان بیرون رفتند و دعا كردند و در آن روز باران آمد.

📝 مسلمانان روز پنجم به بیابان رفتند و نماز خواندند، ولى باران نیامد، همین موضوع باعث سرشكستكى مسلمین و آبروریزى شد، عده اى در حقانیت دین اسلام شك كردند، گفتگو و بگو مگو در این باره زیاد شد، و بنابراین بود كه روز ششم نیز مسیحیان همراه جاثلیق خود به بیابان براى دعا بروند، اگر آن روز نیز مثل روز چهارم باران مى آمد، آبروى مسلمانان در نزد مسیحیان ، بیشتر مى رفت ، و شرمنده و خوار مى شدند.

📝 متوكل، بیاد امام حسن عسكرى (علیه السلام) كه در زندان بود، افتاد دستور داد آن حضرت را از زندان بیرون آوردند، متوكل به آن حضرت گفت : اى ابومحمد، دین جدت (اسلام) را دریاب.

📝 امام حسن عسكرى (علیه السلام) به همراه چند نفر از خدمتكاران نیز بیرون رفتند، آنگاه آن حضرت به یكى از غلامانش فرمود: «تو نیز به میان جمعیت مسیحیان برو، هنكامى كه جاثلیق براى دعا دستهایش را به سوى آسمان بلند كرد، خود را به كنار او برسان، و در میان دو انگشت دست راستش، چیزى هست، آن را بگیر و بیاور».

📝 آن غلام به میان مسیحیان رفت و در صف اول كنار جاثلیق ایستاد و همین كه او دستهایش را به طرف آسمان براى دعا بلند كرد، غلام بى درنگ در بین دو انگشت دست راست او استخوانى كه سیاه رنگ بود، برداشت، آن روز مسیحیان و جاثلیق هر چه دعا كردند، باران نیامد، و آسمان صاف و آفتابى شد. و مسیحیان شرمنده بازگشتند. متوكل از امام حسن عسكرى (علیه السلام) پرسید: این استخوان چیست؟

📝 ایشان فرمودند: «این استخوان از قبر پیغمبرى برداشته شده است، و هر گاه استخوان بدن پیامبرى آشكار گردد باران مى‌آید».

📝به این ترتیب در آن روز، آبروى از دست رفته مسلمین ، بجاى خود آمد، و عزت و سر بلندى اسلام در نزد مسیحیان ، حفظ گردید.

کانال اخلاق الهی

💟 @akhlagh_elahi

💟 اخلاق الهی در ایتا:

https://eitaa.com/joinchat/1515388948Ce1ae743294
#داستانک

امام عسکری (علیه السلام) از پدران گرامیش علیهم السلام نقل می‌کنند که رسول خدا (صلّى اللَّه عليه و آله) روزى به يكى از اصحابشان فرمودند: اى بنده خدا! در راه خدا، حبّ و بغض داشته باش و براى خدا محبّت و دشمنى نما، زیرا به ولايت حقّ تعالى نخواهى رسيد مگر با همین امر، و اساساً کسی طعم و مزه ايمان را نمى‏‌چشد مگر چنين باشد، هرچند نماز و روزه‏اش بسيار باشد.
اكثر دوستى‏‌هاى مردم با هم دنيايى است، و به خاطر دنيا با هم مودّت ورزيده و به یکدیگر بغض می‌ورزند، و به طور قطع چنين حبّ و بغضى آنها را از (محبّت و دوستى در راه) خدا بى‏ نياز نمى‌كند.
آن صحابی عرض کرد: چگونه بدانم كه دوستى و دشمنى من در راه خداى عزّ و جلّ مى‏باشد؟
و اساساً ولىّ خدا كيست تا دوستش داشته، و دشمن خدا كيست تا دشمنش بدارم؟
رسول خدا (صلّى اللَّه عليه و آله) به امیرالمؤمنین (عليه السّلام) اشاره نموده و فرمودند:
آيا او را مى‌بينى؟ آن صحابی عرض كرد: بله. حضرت فرمودند: او ولىّ خداست، پس دوستش بدار، و دشمنش دشمن خدا است، پس او را دشمن بدار.
سپس فرمودند: دوست علی (ع) را دوست بدار، اگر چه قاتل پدر و فرزندت باشد، و دشمن علی (ع) را دشمن بدار، اگر چه پدر و فرزندت باشد.

📗 علل الشرائع، ج‏۱، ص۱۴۰

کانال اخلاق الهی

💟 https://t.center/akhlagh_elahi

💟 اخلاق الهی در ایتا:

https://eitaa.com/joinchat/1515388948Ce1ae743294
#داستانک

حضرت آیه اللّه حاج میرزا جواد آقا تهرانی با همه مهربان بود و خوش رفتار . هیچ کس را نیازرد، این جریان که از خانواده ایشان نقل شده معروف است:
آخر شبی از مسافرت برمی گردند دیروقت است و موقع خواب و استراحت .
به ملاحظه اینکه همسر و فرزندان ناراحت و بدخواب نشوند از کوبیدن در خودداری می‌کند . پشت در تکیه می زند و منتظر می‌ماند .

پس از لحظاتی همسر ایشان که مشغول خواب و استراحت بوده اند در عالم رؤیا می‌بینند که کسی به او می‌گوید :
برخیز ! برخیز و در منزل را بگشای !
همسر محترمه میرزا جواد آقا از خواب بلند می‌شود و در را باز می‌کند و می‌بیند میرزا پشت در است .
سؤ ال می‌کند : آقا! حال که از سفر آمده‌اید پس چرا در نزدید؟

آقا می‌فرماید : دیدم نیمه شب است و دیروقت ، نخواستم اسباب زحمت شما را فراهم کنم !
🔹🔹🔹
هرگز از کسی به بدی یاد نکرد و به احدی رخصت غیبت نمی‌داد .
اگر کسی به قصد غیبت لب می‌تکاند می‌فرمود :
یا باید در گوش خود پنبه‌ای بگذارم که اظهارات شما را نشنوم و یا از خدمتتان مرخص شوم !

دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای
فرشته‌ات به دو دست دعا نگهدارد


کانال اخلاق الهی

💟 @akhlagh_elahi
#داستانک
مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائری از شاگردان مرحوم میرزای بزرگ شیرازی در سامرا بود.
می‌رود محضر امیرالمؤمنین(ع) در حرم زیارت و به آقا می‌گوید:

آقا ما داریم برمی‌گردیم به ایران و می‌دانم برگردم، سیل مقلّدین و مراجعین در مسائل شرعیه به سمت ما می‌‌‌آید.آقا، یک الگویی را به ما معرفی کنید که من در آینده‌ی زندگی‌ام،این الگو بشود برای ما شاخص،این استقبال دنیا، مرجعیت، عزّت، ثروت و آقایی، ما را غافل نکند.

حاج شیخ عبدالکریم حائری سه ماه نجف می‌ماند و صبح و شام وقتی حرم مشرّف می‌شد، از امیر المؤمنین (ع) همین خواسته را تقاضا می‌کرد.
سه ماه هم ایشان کربلا می‌ماند.
جمعاً می‎شود شش ماه. دیگر ایشان داشته باز ناامید می‌شد که شاید آقا امام حسین (ع)هم مصلحت نمی‌دانند که معرفی کنند،آن شب با دل شکسته از حرم می‌‍‌رود در همان منزلی که در کربلا اسکان داشتند، ایشان شب می‌خوابد،
خواب سیدالشهداء (ع) را می‌بیند. آقا می‌فرمایند: "شیخ عبدالکریم! از ما یک انسان جامعِ کاملِ وارسته می‌خواهی به عنوان الگو؟" می‌گوید: بله آقا.
می‌فرمایند:"فردا صبح وارد حرمِ ما که می‌خواهی بشوی طلوع فجر،کنار قبرِ حبیب بن مظاهر اسدی، یک جوان 18 ساله‌ای نشسته، عمامه‌ای کرباسی به سر دارد و یک عبای کرباسی ولباس کرباسی هم پوشیده.شما که وارد می‌شوی،این جوان بلند می‌شود وارد حرم می‌شود یک سلامی پایین پا به من می‌کند،یک سلام به علی اکبر،یک سلام به جمیع شهداء،از حرم خارج می‌شود بعدازطلوع فجر.این جوان را دریاب که یکی از انسان‌های بزرگ است ".
حاج شیخ می‌فرماید:بیدار شدم.طلوع فجر،وقتی وارد حرم شدم،دیدم کنار قبر حبیب بن مظاهر،همان گوهری که امام حسین (ع) حواله کرده بود،نشسته بود. وارد شدم، این قیام کرد و آمد در حرم و یک سلام به حضرت سیدالشهداء(ع)،یک سلام به علی اکبر ویک سلام به جمیع شهداء،ازحرم خارج شد آمد به ایوان و از آنجا به صحن رفت. دنبالش دویدم. در صحن،صدایش زدم و گفتم:آقا،بایست من با تو کار دارم. برگشت یک نگاهی به من کرد و گفت: "آقا! عمامه‌ی من عاریتی است "و رفت. از صحن رفت بیرون،رفت در کوچه‌ پس‌کوچه‌های کربلا، دنبالش دویدم:آقا! عرضی دارم، مطلبی دارم، بایست. دوباره درحال حرکت برگشت و گفت:
"آقا! عبای من هم عاریتی است "؛ و رفت.
آقای حاج شیخ عبدالکریم می‌گوید:
دیدم دارد از دستم می‌رود؛ محصول شش ماه زحمت درِ خانه‌‌ی دو امام،بااین دو کلمه دارد می‌گذارد و می‌رود. دویدم و خودم را به او رساندم و دستش را گرفتم و گفتم:بایست.عبای من عاریتی است؛ عمامه‌ی من عاریتی است یعنی چه؟
شش ماه التماس کرده‌ام تا شما را معرفی کرده‌اند، کار داریم با شما. یک نگاهی به حاج شیخ می‌کند و می‌گوید: "چه کسی من را به شما معرفی کرد؟". آقا شیخ عبدالکریم می‌گوید: صاحب این بقعه و بارگاه، سیدالشهداء(ع).
به حاج شیخ عبدالکریم می‌گوید: "امروز چندمِ ماه است؟"
حاج شیخ عبدالکریم روز را می‌گویند.
می‌گوید: "دنبال من بیا ".
در کوچه‌پس‌کوچه‌های کربلا می‌روند تا به خارج از کربلا می‌رسند.یک تلّی بود که روی آن تل،یک اتاقکی بود.میرسد به درِ آن اتاق و می‌گوید: "اینجا خانه‌ی من است،فردا طلوع فجر،وعده‌ی دیدار من و شما همین جا ".
می‌رود داخل و دررا می‌بندد.

مرحوم حاج شیخ فرموده بود: من در عجب بودم؛ خدایا،این چه مطلبی می‌خواهد به من بگوید که موکول کردبه فردا.چرا امروز نگفت؟! آن درسی که بناست به من بدهد و زندگی آینده‌ی من راتضمین کنددر معنویت؛ بشود درس؛ بشود پیام.
ایشان می‌فرماید: لحظه‌شماری می‌کردم.آن روز گذشت تا فردا و طلوع فجر، رفتم بیرونِ کربلا،روی همان تل.پشتِ همان اتاقک.آمدم در بزنم،صدای ناله‌ی پیرزنی از درون آن اتاق بلند بود و صدا می‌زد:
وَلَدی! وَلَدی.پسرم، پسرم.
در زدم، دیدم پیرزنی با چشمان اشک‌آلود در را گشود.
گفتم:خانم دیروز یک جوانی زمان طلوع فجر، وارد این خانه شد و گفت اینجا خانه‌ی من است و با من وقت ملاقات گذاشته.این آقا کجاست؟ گفت: این پسرِ من بود،الآن پیشِ پای شمااز دنیا رفت.وارد شدم. دیدم پاهای این جوان به قبله دراز، هنوز بدن گرم. گفتم: وا أسفا! دیر رسیدم..یک روز حاج شیخ بر فراز تدریس کرسی درس خارج در قم،این خاطره را نقل کرده بود ازدوران جوانی و بعد فرموده بود: آن درسی که آن جوانِ بزرگ و کامل از طرف امام حسین (ع)به من آموخت، درسِ عملی بود. روز قبل به من گفت: آقا عمامه‌ی من عاریتی است، عبای من عاریتی است.فردا جلوی چشمانِ من،عبا و عمامه را گذاشت و رفت. می‌خواست به من بگوید: شیخ عبدالکریم حائری! مرجعیت،عاریتی است؛ ریاست،عاریتی است؛ خانه‌هایتان،عاریتی است؛ پول‌های حسابتان،عاریتی است؛وجودتان،عاریتی است؛سلامتی‌تان،عاریتی است.هر چه می‌بینید،عاریه است و امانت است؛ دل به این عاریه‌ها نبندید.این‌ها را یاازشمامی‌گیرند. یا حوادث، یا وارث می‌برد.

کانال اخلاق الهی

💟 @akhlagh_elahi
#داستانک

روزی نویسنده و هنرمندی طبیعت دوست در جنگل گشت می زد که ناگهان چشمش به پیله ای افتاد که از شاخه ای آویزان بود .او متوجه شد که شفیره داخل پیله در حال پروانه شدن تلاش می کند پیله را باز کرده و بیرون آید.
با خود فکر کرد بهتر است چنین فرصتی را از دست ندهم و این معجزه طبیعت را با چشم خود از نزدیک تماشا کنم... پروانه تقلا می کرد و دست‌ و پای می زد که سوراخ پیله را بزرگ تر کند تا بتواند از آن بیرون آید.
حدود دو ساعت گذشت، اما کار زیادی پیش نبرد، مردی که عاشق طبیعت بود، به ساعتش نگاه انداخت و متوجه شد با این روند شب و تاریک می شود و نمی‌تواند با چشم خود شکوفایی و آزادی و تولد این پروانه را از محدوده پیله به جنگل بزرگ و زیبا و همراهی او را با سایر پروانه های آزاد ببیند. پس فکر کرد بهتر است به پروانه کمک کند تا زودتر از پیله بیرون بیاید . بنابراین با ناخن انگشتش با دقت گوشه های روزنه پیله را کمی باز کرد و دوباره منتظرانه تماشا کرد.
حدود ده دقیقه دیگر پروانه تلاش کرد و نا گهان از پیله بیرون زد و بال گشود.
مرد بعد از کلی انتظار به وجد آمد و با هیجان و شوق شکوفایی و پرواز پروانه زیبا را تماشا می کرد.
لحظه ای از نگاه شاد مرد به پرواز پروانه نگذشته بود که ناگهان پروانه بیچاره سقوط کرد و به زمین افتاد، بال های پروانه لرزید و هلاک شد.
شوک، تعجب و غم تمام وجود مرد هنرمند را گرفت. مرد گیج شده بود و در اوج حیرت می خواست بداند چرا چنین فاجعه ای رخ داد؟؟؟!!
صبح آن روز نزد زیست شناسان رفت و علت اتفاق را جویا شد.
گفتند: سمومی که در بدن شفیره داخل پیله در حال تبدیل به پروانه شدن یا تکامل است، با چالش و تلاش پروانه برای خارج شدن از پیله رفع و خنثی می شوند. کمک شما برای شکوفایی و پرواز زودتر فرصت سم زدایی را از پروانه گرفت و پرواز آن در هوای آزاد با بدن سمی او را هلاک کرد.

****
این داستان همان معنای آیه
إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا است
هر آینه بعد از سختی آسانی است.

به آنچه خدا برایت پیش آورده صابر باش و تن بده و تسلیم باش تا شیرینی‌اش ظاهر شود.

کانال اخلاق الهی

💟 https://t.center/akhlagh_elahi

💟 اخلاق الهی در ایتا:

https://eitaa.com/joinchat/1515388948Ce1ae743294
#داستانک

🌱 زنانی که در روایات جزء یاران امام زمان (عج‌) شمرده شده‌اند:

۱- صیانه ماشطه : در کتاب خصائص فاطمیه آمده است:‌
در دولت مهدی ۱۳ زن برای معالجه زخمیان، زنده گشته وبه دنیا باز می گردند که یکی از آنان صبّانه ماشطه است .

صیانه کیست ؟

صیانه همسر حزقیل و آرایشگر دختر فرعون بوده است . حزقیل همسر صبّانه، پسرعموی فرعون وخزانه‌دار وی بوده و
حزقیل همان مومن خاندان فرعون بوده است که به پیامبر زمانش، حضرت موسی (ع) ایمان آورده بود .

📗( ریاحین الشریعه ج۵ ص ۱۵۳ و خصائص فاطمیه ص ۳۴۳)

🔅پیامبر در باره نحوه شهادت صیانه می‌فرماید : در شب معراج، در سیر بین مکه ومسجد الاقصی، ناگهان بوی خوشی به مشامم رسید که هرگز مانند آن را نبوئیده ام ، از جبرئیل پرسیدم که این بوی خوش چیست؟
گفت: ای رسول خدا(ص) همسر حزقیل به حضرت موسی ایمان آورده بود وایمان خود را پنهان می‌کرد.
شغل و عمل او آرایشگری
در حرمسرای فرعون بود.
روزی مشغول آرایش دختر فرعون بود که ناگهان شانه از دست او افتاد و بی اختیار گفت:
بسم الله ، دختر فرعون گفت: آیا پدر مرا ستایش می کنی؟
گفت: نه، بلکه آن کسی را ستایش میکنم که پدر تو را آفریده است، و او را از بین خواهد برد .
دختر فرعون شتابان نزد پدرش رفت و گفت : زنی که در خانه ما آرایشگر است به موسی ایمان دارد .
فرعون اورا احضار
کرد وبه او گفت : مگربه خدایی من اعتراف نداری؟
صیانه گفت : هرگز، من از خدای حقیقی دست نمی کشم وتو را پرستش نمی کنم .
فرعون ،دستور داد تنور مسی را بر افروختند وچون آن تنور سرخ شد ، دستور داد همه ی بچه های آن زن را در حضور او در آتش انداختند .
زمانی که می‌خواستند بچه شیر خوارش را
که در بغل داشت، بگیرند ودر آتش افگنند
صیانه منقلب شد و خواست که با زبان از دین اظهار برائت وبیزاری کند که ناگاه به امر خدا، آن کودک به سخن آمد وگفت :
اصبری یا امّاه انّک علی الحق،
ای مادر صبر کن که تو راه حق را می پیمایی .
فرعونیان آن زن وبچه شیر خوارش را
نیز در آتش افگندند وسوزاندند وخاکسترشان رادر این زمین ریختند وتا روز قیامت این بوی خوش، از این زمین استشمام می شود .

📗(منهاج الدموع ص۹۳)

او از زنانی است که زنده می شود ودر رکاب حضرت مهدی(عج) انجام وظیفه می‌کند .

❄️ اللهم عجل لولیک الفرج ❄️

کانال اخلاق الهی

https://t.center/akhlagh_elahi
#داستانک

چند داستان کوتاه از سیره ی اخلاقی پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله)

✳️در مدینه روزى پیامبر اسلام (صلى‌الله علیه و آله) وارد مسجد گردید، چشمش به دو اجتماع افتاد که در دو دسته تشکیل شده بودند و هر دسته‌اى حلقه اى تشکیل داده و سرگرم بودند؛ یک دسته به عبادت و ذکر خدا، و دسته اى به تعلیم و تعلم و یاد دادن و یاد گرفتن سرگرم و مشغول بودند. حضرت از دیدن هر دو دسته مسرور و خرسند گردید و به همراهانش فرمود: این هر دو دسته کار نیک نموده و بر خیر و سعادتند. لکن من براى دانا کردن و دانا شدن مردم فرستاده شده و #مبعوث گشته ام. پس خودش به طرف همان دسته که به تعلیم و تعلم اشتغال داشتند، رفت و در حلقه آنان نشست.

✳️شداد بن اوس گفت : بر رسول خدا (صلى الله علیه و آله) وارد شدم و چهره مبارکش را بدان گونه افسرده دیدم که مرا ناراحت ساخت. عرض کردم : چه پیش آمده است ؟ فرمودند: بر امتم از شرک مى ترسم. عرض کردم : آیا پس از شما مشرک مى شوند؟ فرمودند: آنان خورشید و ماه و بت و سنگ نمى پرستند، ولى ریا مى کنند و ریا خود شرک است و سپس آیه ۱۱۰ سوره کهف را تلاوت فرمودند: فمن کان یرجوا لقأ ربه فلیعمل عملا صالحا و لا یشرک بعبادة ربه احدا
هر کس امید دیدار پروردگار خود دارد، باید کار شایسته کند و در پرستش ‍ پروردگار خویش، کسى را شریک نگیرد.

✳️روزى مردى مسلمانى که همه روز را آبیارى کرده بود، پشت سر معاذبن جبل به نماز ایستاد. معاذ به خواندن سوره بقره آغاز کرد! آن مرد طاقت ایستادن نداشت و منفردا نماز خود را با پایان رسانید. معاذ به او گفت : تو نفاق کردى و از صف ما جدا شدى ! رسول خدا صلى الله علیه و آله از این ماجرا آگاه گردید و چنان خشمگین شد که نظیر آن حالت را از او ندیده بودند، و به معاذ فرمود: شما مسلمانان را رم مى‌دهید و از دین اسلام بیزارشان مى کنید. مگر نمى‌دانید که در صف جماعت بیماران، ناتوانان، سالخوردگان و کارکنان نیز ایستاده اند؟! در کارهاى دسته جمعى باید طاقت ضعیف ترین افراد را در نظر گرفت، چرا از سوره هاى کوتاه نخواندى ؟! 

✳️ در حالى که پیامبر صلى الله علیه و آله میدان جنگ بود، عربى به محضر او رسید و رکاب شترش را گرفت و گفت : یا رسول الله، عملى را به من بیاموز که سبب رفتنم به بهشت گردد. حضرت فرمود: با مردم آن گونه رفتار کن که دوست دارى با تو آن گونه رفتار کنند، و از رفتار با آنها که خوشایند تو نیست، بپرهیز.

کانال اخلاق الهی

💟 @akhlagh_elahi
#داستانک

جیک جیکی "ننه خانم"

🔸حکایتی معجزه‌گونه مبتنی بر واقعیت

در دهه های 30 و 40 خورشیدی، مردی لاغراندام و سیه چرده با لباسهای رنگی و ژنده برای شاد کردن مردم و امرارمعاش خود، در محله‌های مختلف مشهد به تارزنی مشغول بود.
دوتاری داشت و تخته‌چوب کوچکی که روی آن عروسک بُزی بود که مفاصلش تکان می‌خورد. یک تکه ‌نخ به یکی از انگشتان دست راستش بسته بود. همان دستی که با آن به سیم‌های دوتار ضربه می‌زد. سر دیگر نخ به بُز روی تخته وصل بود. وقتی به سیم‌ها ضربه می‌زد، نخ کشیده می‌شد و بُزی تکان‌تکان می‌خورد. مثل این‌که با آهنگ دوتار می‌رقصید. آوازی به همراه تار می‌خواند که ترجیع‌بندش «جیکی جیکی ننه‌خانم» بود و به همین دلیل مردم مشهد او را جیک جیکی ننه خانم خطاب می کردند..
نکته ظریف که بیانگر ادب وی به ساحت مقدس امام رضا(ع) است اینکه وی هر روز بعد از سلام دادن به این امام هُمام با تنبکی که در دست داشته برای مردم می‌خوانده است.
معرفت رضوی جیکی جیکی آنطور که از گفته های ریش سفیدان و پیران مشهدی بر می آید تا بدان حد بوده که در گذر از هر کوچه و محله ای که دسترسی و رویت گنبد و بارگاه عالم ال محمد(ص) بسادگی میسر بوده؛ بلافاصله تنبکش را به نشانه احترام و ادب، بر پشت و یا زیر لباس مندرسش پنهان می‌نموده و با سلامی دوباره به آقا و پس از محو چشم‌انداز گنبد، شروع به آوازه خوانی و تنبک زنی می‌کرده است. وچون این تنبک زنی متاثر از صفای باطن و به منظور شادکردن مردم و باهدف امرارمعاش صورت می گرفته باعث می‌شد تا تنبک زنی و آوازه خوانی‌اش بر دل مردم بنشیند.
؛🌾
روزی که این مطربِ مودب از دنیا رفت، در همان روز یکی از بزرگان و ثروتمندان مشهدی که برخی او را سرهنگ، برخی او را تاجر و برخی نیز یکی از خوانین مشهدی تعریف نموده‌اند فوت می‌نماید که نامش حاج حسن بوده است. هنگامیکه هر دو را برای شستن به غسالخانه می برند بعد از غسل میت، جنازه مطرب را به قبرستان گلشور که خارج از مشهد بود منتقل کرده و جنازه آن مرد متمول به صحن امام رضا(ع) که از قضا بسیار گران نیز بوده و تامین آن از عهده هر کسی بر نمی آمده؛ انتقال می‌یابد!. در صحن امام رضا(ع) وقتی فرزندان حاج حسن نامی، کفن پدر را کنار می زنند تا آخرین وداع را داشته باشند در کمال بهت و حیرت و ناباوری با جنازه جیکی جیکی روبرو شده و تا بخود بیایند؛ متوجه می‌شوند که جنازه پدرشان در گورستان عمومی شهر دفن شده است!. سعی و تلاش آنان برای نبش قبر با حکم دو تن از آیات عظام و معروف مشهد بی‌نتیجه می‌ماند و «جیکی جیکی، ننه خانوم» در پناه کرامت صاحب کرامتش،تا ابد در صحن و سرای امام رضا(ع) می آرامد.

📚این مردم نازنین/رضا کیانیان


کانال اخلاق الهی

💟 @akhlagh_elahi
#داستانک
📌چند داااستان جااالب

🔹یکی از دوستان برایم نقل کرد که از کنار اتاق بیماری می‌گذشت که دچار فلج کامل بود...
می‌گوید: آن بیمار کسانی را که از کنار اتاقش می‌گذشتند صدا می‌زد... وارد اتاقش شدم و دیدم در مقابلش تخته‌ای است که بر آن قرآنی نهاده شده و آن بیمار چند ساعت بود که تنها همان یک صفحه را تکرار می‌کرد چون نمی‌توانست صفحه‌ی قرآن را ورق بزند و کسی را هم نیافته بود که به او کمک کند...
هنگامی که به او رسیدم به من گفت: ببخشید، لطفاً این قرآن را ورق بزنید...
صفحه را ورق زدم... خوشحال شد و شروع به خواندن قرآن کرد...
نتوانستم خودم را کنترل کنم و زدم زیر گریه... در شگفت بودم از حرص او و غفلت ما... از بیماری او و تندرستی ما...

🔸یکی دیگر از دوستان تعریف می‌کرد: در یکی از بیمارستان‌ها وارد اتاق مردی شدم که کاملا فلج بود و فقط می‌توانست سر خود را حرکت دهد... دلم به حالش سوخت... به او گفتم: آرزویت چیست؟
آن بیمار گفت: من نزدیک چهل سال دارم و صاحب پنج فرزند هستم و نزدیک هفت سال است بر این تخت هستم... آرزو ندارم دوباره راه بروم یا فرزندانم را ببینم و یا مانند بقیه‌ی مردم زندگی کنم...
تنها آرزویم این است که بتوانم پیشانی‌ام را برای خداوند به زمین بگذارم و مانند مردم سجده کنم...


🔹پزشکی می‌گفت: وارد اتاق احیا شدم... پیرمردی با چهره‌ی نورانی بر روی تخت خوابیده بود... نگاهی به پرونده‌ی او انداختم... بر روی وی عمل قلب انجام داده بودند که در خلال آن دچار خون‌ریزی شده بود... به همین سبب خون به برخی از قسمت‌های مغزش نرسیده و به کما رفته بود...
دستگاه‌ها به او وصل بودند و با تنفس مصنوعی هر دقیقه نه بار نفس می‌کشید... یکی از فرزندانش کنار او بود... درباره‌اش پرسیدم، گفت که پدرش سالها است در یک مسجد موذن است..
نگاهش کردم... دستش را تکان دادم... چشمانش را باز کردم... با او صحبت کردم... هیچ واکنشی نشان نمی‌داد... وضعیتش خطرناک بود...
پسرش کنار گوشش شروع به حرف زدن با او کرد... اما او چیزی نمی‌فهمید...
گفت: پدر... مادر حالش خوبه... برادرام حالشون خوبه... دایی از سفر برگشت... و همینطور با او صحبت می‌کرد...
اما پیرمرد در همان وضعیت بود و عکس العملی نشان نمی‌داد... دستگاه تنفس هر دقیقه نه بار به او نفس می‌داد...
ناگهان پسر در گوش پدرش گفت: مسجد مشتاق تو هست... به جز فلانی که اشتباه اذان می‌گه کس دیگه‌ای نیست که اذان بگه... جای تو توی مسجد خالیه...

🔸همین که اسم مسجد و اذان را برد سینه‌ی پیرمرد لرزید و شروع به نفس کشیدن کرد... به دستگاه نگاه کردم؛ نشان می‌داد که هجده تنفس در دقیقه دارد...
پسر اما خبر نداشت...
سپس گفت: پسر عمو ازدواج کرد... برادرم فارغ التحصیل شد...
باز پیرمرد از حرکت ایستاد و تنفس به نه بار در دقیقه رسید که توسط دستگاه بود...
این را که دیدم پیش او رفتم و کنار سرش ایستادم... دستش را تکان دادم... چشمانش را باز کردم... هیچ حرکتی نداشت... هیچ واکنشی نشان نمی‌داد... تعجب کردم...
به گوشش نزدیک شدم و گفتم: الله اکبر... حی علی الصلاة... حی علی الفلاح...
در همین حال دستگاه تنفس را نگاه می‌کردم... تعداد هجده تنفس را در دقیقه نشان می‌داد...
چه بیماری بود او! بلکه چه بیمارانی هستیم ما!ا

🌼«مردانی که نه تجارتی و نه خرید و فروشی آنان را از یاد خدا و برپا داشتن نماز و دادن زکات مشغول نمی‌دارد؛ از روزی می‌ترسند که دل‌ها و دیده‌ها در آن زیر و رو می‌شود (نور/۳۷) تا خدا آنان را بر اساس بهترین کاری که انجام داده‌اند پاداش دهد و از فضل خود به آنان افزون دهد و خدا هر که را بخواهد بدون حساب روزی می‌دهد»...

این بود حال آن بیماران...
اکنون تو ای کسی که از بیماری‌ها و دردها به دوری...
آیا از نعمت‌ها و فضل بی‌شمار او برخوردار نیستی؟
آیا نمی‌ترسی که فردا در برابر خداوند بایستی و به تو بگوید: بنده‌ام آیا بدن سالم به تو ندادم؟ آیا روزی‌ات را نگستردم؟ آیا بینایی و شنوایی‌ات را سالم نگرداندم؟

🔸و تو بگویی: آری...
سپس بگوید: پس چرا با نعمت‌های من معصیتم کردی؟
چه داری بگویی؟!😔


کانال اخلاق الهی

💟 @akhlagh_elahi
#داستانک

✳️مسلمان شدن غلام مسیحی بدست پیامبر اکرم (ص)

📌پیامبر(ص) در اواخر سال دهم بعثت به #طائف رفت و بر سران آن وارد شد. رسول خدا(ص) هدف خود را از آمدن به طائف، برای آنها توضیح داده و از آنها خواست که او را در پیشرفت هدفش یاری کنند. اما آنها ایشان را یاری نکردند و فرومایگان طائف، پیامبر(ص) را احاطه کرده و #پیامبر(ص) از دست آنها به باغی که از آن "عتبه" و "شیبه" فرزندان "ربیعه" بود،پناهنده شد. رسول خدا(ص) برای استراحت زیر درخت انگوری نشست.

📌پیامبر(ص) در آن حال که در زیر سایۀ درختی نشسته بود، دست به درگاه #پروردگار متعال، بلند کرد و دعا می کرد. بعد از مناجات رسول خدا(ص) با خداوند متعال، عتبه و شیبه که این حال را مشاهده کردند، دل‌شان به حال پیامبر(ص) سوخت، از این‌رو غلام #نصرانی خود را که "عداس" نام داشت، پیش خوانده و به او گفتند: «خوشۀ انگوری از این درخت بکن و در سبد بگذار و نزد این مرد ببر و به او تعارف کن.

📌 عداس همین کار را انجام داد و رسول خدا دست به طرف انگور دراز کرد و برای برداشتن حبۀ #انگور «بسم الله» گفت. عداس که برای اولین بار، چنین سخنی را شنیده بود، در چهرۀ رسول خدا(ص) خیره شد و گفت: «این جمله که تو گفتی، در میان مردم این بلاد معمول نیست؟ پیغمبر(ص) فرمود: «تو اهل چه شهری هستی و دین تو چیست؟» عداس گفت: «من #مسیحی مذهب و اهل شهر نینوا می‌باشم.» رسول خدا(ص) فرمود: «از شهر مرد شایسته، "یونس بن متی" هستی؟» عداس با تعجب گفت: «تو از کجا یونس بن متی را می‌شناسی؟»

📌رسول خدا(ص) فرمود: «او برادر من و پیغمبر خدا بود، چنانچه من پیغمبر و #فرستاده خدا هستم. عداس که این سخن را شنید، پیش آمده و سر پیامبر(ص) را بوسید و سپس خم شد و بر دست و پای وی افتاد و شروع به بوسیدن کرد، و در جریان گفتگو با پیامبر، اسلام آورد.

📌عتبه و شیبه که ناظر این جریان بودند، به یکدیگر گفتند: «این مرد، #غلام ما را از راه بدر کرد، و چون عداس، به نزد آنها بازگشت، به او گفتند: «ای عداس، چرا سر و دست این مرد را بوسیدی؟ عداس گفت: «چیزی نزد من بهتر از آن نبود؛ زیرا این مرد، از چیزهایی خبر دارد که جز #پیامبران، کسی از آنها آگاهی ندارد.»

کانال اخلاق الهی

💟 https://t.center/akhlagh_elahi

💟 اخلاق الهی در ایتا:

https://eitaa.com/joinchat/1515388948Ce1ae743294
Ещё