وقتی اینجا بودم با پسری آشنا شدم به نام آرش چندین بار برایش گفتم خواستگار بفرستد ولی مادرش مرا قبول نداشت البته آرش اینگونه میگفت تا اینکه از دست پدرم خسته شده با آرش فرار کردم همان شب با هم نکاح کردیم و به ولایت دیگر رفتیم و از آنجا هم پاکستان رفتیم در آنجا یک اطاق کرایه گرفتیم اگر بگویم فقط یک هفته با آرش خوش بودم دروغ نگفته ام یک هفته که گذشت آرش یک انسان دیگر شد روزها میرفت و خانه نمی آمد من با شکم گشنه منتظرش میبودم تا اینکه برایم گفت باید کار کنم و به خواست او در خانه های مردم کار میکردم آرش برایم خیانت میکرد و وقتی شکایت میکردم برایم طعنه های بدی میداد تا اینکه حمل گرفتم برای آرش گفتم خیلی عصبی شد و بدون دلیل طلاقم داد و از خانه رفت فکر میکردم آرام شد دوباره می آید اما نیامد باز هم در خانه های مردم کار کرده مصرف زنده گیم را پیدا میکردم اما بعد از ماه هشت دیگر از کار ماندم یک زن همسایه همیشه برایم کمک میکرد بعد از ماه هشتم مثل مادر همیشه برایم سر میزد تا اینکه دخترم تولد شد میفهمی یلدا روز دوم تولد دخترم دوباره به کار کردن شروع کردم تا اینکه یکروز قصه زندگیم را برای همان زن که خاله نادیه نام داشت کردم برایم گفت که دوباره پیش پدرت برو حتا اگر صد بار دستت را گرفته از خانه بیرونت ساخت باز هم ناامید نشو جز خانه پدری هر خانه برای دختر ناامن است من هم دخترم را گرفته اینجا آمدم میفهمم پدرم مرا نمیبخشد حتا اگر مثل نوکر هم همرایم برخورد کند قبول دارم اشکهایم را پاک کردم دستم را به سمت خواهرزاده ام دراز کردم و از ترینا گرفتم به سویش نگاه کردم مثل مادرش زیبا بود صورتش را بوسیدم و رو به ترینا پرسیدم اسمش چی است ؟ ترینا گفت تا حال برایش اسم نگذاشته ام راستى يلدا بعد از رفتن من چی شد ؟ گفتم گذشته را فراموش کنیم و اصلاً نه تو در موردش حرف بزن نه من کوشش کن دل پدرم را به دست بیاوری مادرم میدانم با دیدنت بسیار خوشحال میشود گفت میفهمی یلدا وقتی آرش ترکم کرد فهمیدم که حرفهای که تو برای ما میزدی حقیقت داشت کاش همان زمان به حرفهایت گوش میکردم صدای دروازه اجازه نداد حرفش را تکمیل کند مادرم بود با دیدن ترینا به سمتش آمد و محکم بغلش کرد هر دوی شان گریه میکردند با گریه های آنان اشك های من دوباره جاری شدـ