برای زنده یاد استاد منصور یاقوتی؛
منصور قصهی ما...✍خداداد ابراهیمی
کلانمرد کورد کرمانشاه، این اواخر از "سالهای پرخاطره" عاشقانهای نجوا میکرد.
به دست وپای دل، افتاده بود که؛
مرو!
سفر مکن!
بمان!
"بار مەکە گوڵەکەم بار مەکە
ماڵە چووڵەگەم عەزادار مەکە
دڵە کوورپەگەم وە کنار مەکە
ئەگەر بار ئەکەی وەرەو شار مەکە
وە نوو کرمانشا، دڵ خەمبار مەکە
بار مەکە گوڵەکەم بار مەکە!":
بار سفر مبند گل من بار سفر مبند!
خانهی خالیام را عزادار مکن
بر دل نوعاشقم، دستِ رد مزن
اگر هم بار سفر بستی به سمت شهر مرو
فراچشم مردم کرمانشاه، دلم را غمبار مکن
بار سفر مبند گل من بار سفر مبند!
مرو!
سفر مکن!
بمان!
همینجا در کمرکش کوه، در کنار چشمهها، قصههای اساطیری را واگویه کن!
اما "منصور" قصه ما، گویی پشت دریا، در ماوراء، "با بچههای دِه خودمان"، قول و قراری داشت که بوی نان ساجی را با هم تقسیم کنند، تا عطر گل محمدی، آسمان را بغل کند، تا در سکانسی از «داستانهای آهو دره»، در چکاچک نیزههای خورشید، دهشاهیها، سُخمههای دختران آبادی را به رُخ آدمهای شهر بکِشد. تا هزاران پروانه بر گلهای گُلوهنی، آرام بگیرند.تا از زیر بال سنجاقکها، محو آبی آسمان باشند...
و در آستانه کوچ، چه شیدایی که نکرده بود منصور قصهی ما، کوه عُشاق را به شیرین و فرهاد سپارده بود که جان شما و جان بیستون!
رویاهایش را در کوچههای خاکی، جا گذاشته بود. تا شاید روزی، کسی، با "زخم"هایش "قصههای زاگرس"را برای "مردان فردا" بازخوانی کند. با"چراغی بر فراز مادیان کوه" او که ذهن سیّالش، سرشار از «افسانههایی از دهنشینان کُرد» روزگار ما بود.
همان"منصور" قصه ما که اسرار تُندی داشت. همان که سالها پیش، حلّاج به دارش کشیده بود؛
وز تُندی اسرارم، حلاج زَنَد دارم...
@rojandaiy