حالا گمان میکند همه چیز خواب بود؛ یا توهم شاید!
ستارهای دنبالهدار آنقدر آرام از آسمان عبور کرده بود که گمان میبرد بناست هرشب، خنجر به دل تاریکی بزند و بارقهای نور ببارد تا همهی دلخوشیاش باشد.
حالا آن ستاره داشت دور میشد و سوسوی رفتنش، زنی بلاتکلیف بهجا گذاشته بود. موهای قرمزش را -همان قرمز و حنایی وحشی دوست داشتنی- بالای سرش جمع کرده بود و با لباسی که هرچند موقر مینمود اما خالی از رنگ و روح، پای بوم نقاشی به رنگهایی فکر میکرد که از تابش طیفهای مختلف سوسوی نور ستارهای دور، به دلش میتابید. کدام یکی از رنگهای روی بوم حتی کمی شبیه به چیزیاست که در خیالش میرقصیدند.
اندوهگین بود و این اندوه را دوست داشت...
🌿