📝#روایت_دیدار |
روزی که مهمان حاج قاسم بودیم (بخش هفتم)
🖥روایت ریحانه
KHAMENEI.IR از دیدار و سخنرانی رهبر انقلاب به مناسبت پنجمین سالگرد شهادت شهید حاج قاسم سلیمانی
🔹کوچههای منتهی به خیابان جمهوری، پر از زنان و مردان و کودکانی بود که چفیهها و سربندها و عکسهای توی دستشان گواهی میداد از دیدار با پدر بازگشتهاند. هنوز هم چشمهایم به دنبال روایت کسانی بود که امروز اینجا جمع شده بودند. ناگهان سرداری را دیدم که، سرش را به زیر انداخته بود و تنها و بدون محافظ داشت به سمت خیابان میرفت. قدم تند کردم و خودم را به او رساندم. درخواست کردم برایم خاطرهای از سردار بگوید. انگار میزبانی حاج قاسم هنوز هم تمام نشده بود و داشت برای من سنگ تمام میگذاشت. چرا که سردار حسین معروفی را در مسیرم قرار داده بود. سرداری کرمانی، که رفاقتی سی ساله با حاج قاسم داشت و سینهاش گنجینهی خاطرات فراوانی از او بود. کسی که خودش در زمان حیات حاج قاسم، کتاب «بچههای حاج قاسم» را در مورد او نوشته بود. سردار یک خاطرهی جذاب برایم تعریف کرد. خاطرهاش برای بیست و هشت سال پیش بود. زمانی که یک شب را میهمان خانهی حاج قاسم بوده و حاجی به او گفته:
«من از خدا دو چیز خواستم. اگر بخواهم برای اسلام و انقلاب کار کنم، باید خودم را وقف کنم.»
🔹سردار معروفی ادامه داد:
سپس حاج قاسم، انگشت اشارهاش را بر روی شقیقهاش گذاشت و گفت: «دوم هم اینکه خدا اینقدر به من مشغله بدهد که حتی نتوانم فکر گناه کنم، چه برسد گناهی مرتکب شوم.»
🔹من هنوز داشتم به عمق خواستههای حاج قاسم از خدا فکر میکردم که سردار معروفی از من خداحافظی کرد، سوار ماشین شد و رفت.
🔎متن کامل را از اینجا بخوانید
👇
khl.ink/f/58898