♦️آغوشهای رنج♦️
(به سوی جامعهای که دردها را میشنود)
▪️زوج جوانی که تازه بچهدار شدهاند. زن جوان، که تازه مادر شده، دچار افسردگی میشود. زخمی که در کودکی از رابطه با پدرش خورده، سر باز میکند. اعتماد به نفسش را در مادری از دست میدهد. جهانش، تیره و تار میشود و خودکشی میکند. اما نجات پیدا میکند. و تمام اطرافیانش، تلاش میکنند تا او را از گرداب رنجی که در آن افتاده، نجات دهند.
▪️فیلمِ «نفس بریده» (A Mouthful of Air)، پر است از صحنههای ساده. از موقعیتهای عادی روزمره. از قابهایی که گرچه بینهایت سادهاند، اما ما، از دریچهی چشم و ذهن قهرمان داستان، میفهمیم که همان موقعیتهای ساده، جانکاهاند. چقدر سنگیناند.
▪️داستان، پر است از همین پیچیدگی سادهی واقعیت. از داستان ِ پشتِ واکنشهای ظاهراً عجیب و غیر منطقی آدمیزاد. داستانهایی که وقتی میفهمیشان، آدمیزاد را درک میکنی. فیلم پر است از «شنیدن». از همدلی. از تلاش برای درک موقعیت. و سختی ِ شنیدن. از بار ِ سنگین ِ احترام به رنج ِ دیگری. رنجی که رنج ما نیست. رنجی که دست ما را نمیسوزاند.
▪️این روزها، بیشتر و بیشتر به این فکر میکنم: وقتی مردم را در برابر مردم میبینم. وقتی از پشت بامها، صدای مرگ بر این و آن میشنوم. وقتی در ویدئوهای هر روزه، آرزوی انتقام را شعلهورتر از قبل میبینم.
▪️درد، اکثریت و اقلیت ندارد. رنج آدمیزاد، ترازو ندارد. احساس ِ زجر و استیصال، درست و غلط برنمیدارد. رنجی که بارها و سالها و دههها انکار شود، آتش میگیرد. بمب و باروت و شعله میشود. میسوزاند. حافظههای زخمی، میسوزند و میسوزانند. رنجها، مشروع و نامشروع ندارند. رنج خواهر شهیدی که برادرش را پشت خاکریزی به تیر دشمنی برای همیشه، ب ر ا ی ه م ی ش ه! از دست دادهاست، رنج دختری که با رؤیای سادهی ناکام ِ پیچیدن باد در موهایش در خیابان، به چهل سالگی رسیده، رنج ِ استاد اخراجی که یک روز، پس از بیست و اندی سال عاشقانه به کلاس رفتن، ناگهان به جرم ِ مطلوب نبودن برای حاکمان جدید انقلابی، تا روز مرگ خانهنشین شده، رنج زن محجبهای که پانزدهسال از ترس پاسبان رضاشاهی، روی خیابان را ندیده و در چهاردیواری ترس و خانه، محبوس شده، ترازو بردار نیست. همه، جانکاهاند. همه، خرد میکنند.
▪️رنج آدمیزاد را باید شنید. باید درک کرد. باید فهمید. رنجی که درک میشود، رنجی که آغوش میبیند، رنجی که شنیده میشود، آرام میگیرد.
▪️زن، نماد ِ شنیدن است. اسم رمز همدلی. نماد ِ پل زدن. جامعهای که دیگر از آرمانشهرهای نامحقق و آرمانهای تخیلی تنگ و محدود نمیگوید، جامعهای که برای زندهگی فریاد میزند، باید خودش را برای شنیدن آماده کند. برای درک دیگری. ولو دیگریای که رنج او و بودن ِ او را دههها انکار کردهاست.
▪️ما، خود، زخمخوردههای انکاریم. چه کسی بیشتر از ما، معنای انکار شدن را میفهمد؟ پس به سوی جامعهای برویم که دیگر، برای تمام رنجها
، نه فقط رنجهای ما، آغوش داشته باشد.
"ما کاشفان کوچه های بن بستیم
حرفهای خسته ای داریم
این بار
پیامبری بفرست
که تنها گوش کند." (گروس عبدالملکیان)
راهیانه|
@raahiane
#دیدن|#نقد_خویشتن|#جامعه