View in Telegram
ما، خیال می‌کِشیم (درباره همراهی با سه نوجوان افغانستانی در موزه هنرهای معاصر و نمایشگاه «چشم در چشم») آدمیزادی که در سیل گیر افتاده، در فراز و نشیب موج، فقط لحظه‌هایی هست که ناگهان سرش را از آب می‌تواند بیرون بیاورد، فرصتی کوتاه برای نفس کشیدن دارد. برای هوا. چه کسی قدر همان یک نفس را بیش از او می‌داند؟ +++ با فرزندان همکارمان (سرایدار افغانستانی عزیز ساختمان) آمده‌ایم موزه هنرهای معاصر. ماه‌هاست که می‌خواستم با هم به اینجا بیاییم. دختر، با نقاشی، معجزه می‌کند. نقاشی‌هایش، غریبند. پر از ایده. و در اجرا، چنان حرفه‌ای که در می‌مانم. آن برادر دیگر، حدود ۱۵ ساله، دو جا کار می‌کند: صبح جایی و عصر، جایی. و برادر کوچکتر، خلاق و مؤدب، خوشبختانه مدرسه می‌رود. هر از گاهی، از موهبت ِ شهروند ِ ایرانی بودن‌م، استفاده می‌کنم و جایی می‌رویم: گاهی کاخ سعدآباد، گاهی موزه، گاهی سینما.. کاری که آن‌ها به تنهایی نمی‌توانند بکنند. چون حق انسان‌بودن‌شان را دزدیده‌اند. به خیال خودم، حس می‌کنم این‌طور، به رانت کارت ملی من، به یک هزارم از حق ضایع‌شده‌شان رسیده‌اند. +++ عنوان نمایشگاه، «چشم در چشم» است. موضوعش، نقاشی صورت (پرتره‌های) آدمیزاد. آن هم در زمینه فرهنگی که صورت کشیدن و تصویر آدمیزاد، تا همین صد سال پیش، حرام و ممنوع بوده‌است. خود موضوع نمایشگاه، برای رادیکال بودنش بس است. چهره! آن هم در زمینه‌ای که آدمیزاد، برای مهم شدن‌اش، دارد سخت می‌جنگد. و بی‌نظیر! از آن معدود وقت‌های نفس. از آن وقت‌ها که تغییر را به چشم می‌بینی. جلو رفتن را. بازپس‌گیری حق حیات اجتماعی را. انتظار کشیدن در صف جلوی موزه، خودش بهترین حال است: صف فرهنگ. جایی که هنوز هم علیرغم هر چه فشار، می‌بینی که جامعه خودش، روی پای خودش، «به دنبال هنر» است. قیمت ۲۵ هزار تومانی بلیط موزه، باز هم خبر خوبی است. سریع در ذهنت پل میزنی که قیمت‌های ۵۰ یورو به بالای موزه‌های اروپا و با خودت می‌گویی: چه عجب که این یکی را هنوز آزادسازی نکرده‌اند! بازدیدکننده‌ها غالبا جوان‌اند. زیر سی سال. و غالباً دختر. و غالب قریب به اتفاق، بی‌توجه به حجاب اجباری. آن دو خانم چادری ِ کنترل‌گر مسوول حجاب اجباری، دم در موزه، کاملاً معلوم است که درمانده‌اند: انبوه عرف، از کارشان انداخته. آن یکی روسری «توری» پوشیده. آن دیگری کلاه سویی‌شرت را سر کرده. آن بعدی روسری‌اش روی شانه‌اش.. و بعد از در ورودی، تازه همان‌ها نشانه‌های اجبار هم کنار گذاشته‌ می‌شوند. در شلوغی و همهمه‌ی موزه، نوشته‌های توضیح آثار، روان و دقیق‌اند. و آثار، هیجان‌انگیز: از جلیل ضیاء‌پور تا ون‌گوگ، از سالواتور دالی تا بهمن و اردشیر محصص و کمال‌الملک در کنار هم.. و چهره‌های زنان به عنوان سوژه‌های نقاشی، با دخترانی سرشار از زندگی که به اجبار نه گفته‌اند و با تابلوها - گرچه در مدرسه به جای هزار مفهوم بی‌کاربرد و بی‌معنا، از هیچکدام از آن‌ها نخوانده باشند- عکس می‌گیرند. و هم‌زمان، صدای ضعیف زنی که در این میانه، «خانومم حجابت رو سرت کن»ش میان همهمه و بی‌تفاوتی عرف و جامعه گم می‌شود. +++ لحظه‌هایی هم هست که در سیل بلا، سرمان را اینجا بالا می‌آوریم. لحظه‌هایی که جایزه‌ی مقاومت‌مان را نسل به نسل، همین‌جا می‌گیریم و سرشار می‌شویم. مثل این یکساعت همراهی با این سه نوجوان افغانستانی، در چنین نمایشگاه غریبی.. مثل آن لحظه که دخترک دم در موزه، وقت خروج نگاهم می‌کند و می‌گوید: «من از اون نقاشی‌هایی که عین عکس کشیدن خوشم نمیاد. من میخام خیالی بکشم. خیال ِ چیزی که نیست.» آری عزیز دل، ما خیال می‌کنیم. ما خیال می‌کشیم. خیالِ چیزی که نیست. خیال ِ چیزی که دیر یا زود، خواهد بود. راهیانه|ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه|@raahiane #روشنا|#دیدن|#افغانستان_عزیز|#ما|#هنر
Telegram Center
Telegram Center
Channel