خفگی و عصیان
(برای جامعهای که به جانش آوردهاند)
احساس خفگی. هر روز. هر شب. هر لحظه. همهجا. هیچ منفذی را باز نمیگذارند. میجورند و میبندند. به خصوص که زن باشی. در خیابان، به چوب ِ باید و بگیر و ببند. در ماشین، به زور جریمه و خواباندن ماشین. دیوارهای شهر، با شعارها و چهرههای «خودشان» پر شدهاند. اداره و دانشگاه و ایستگاه مترو کمینگاه تحقیراند. حالا حتی با «رادیو مترو» و بلندگوهایش، اختیار شنیدنت را هم نداری. با شعار و سخنرانی، از خالی ِ گوشهایت هم نمیگذرند.
اقلیت ِ در قدرت، جامعه را دارند خفه میکنند. به خصوص که زن باشی. کسی که احساس خفگی کند، آرام نمیگیرد. دستهای خفهکننده را پس میزند. جایی شریعتی گفته بود: «اگر اجباری که به زنده ماندن دارم نبود، خود را در برابر دانشگاه
آتش میزدم، همانجایی که بیست و دو سال پیش، «آذر» مان، در
آتش بیداد سوخت». به خود آتش زدن، منطقی نیست. اما عصیان، باید و مصلحت و هیس نمیشناسد. میسوزد و میسوزاند.
این همه خفگی، عاصی میکند.
شهروند عاصی، همیشه آرام نمیماند. آدمیزاد، زنده است. زنده، بیتکان، خفه نمیشود. دست و پا میزند. عصیان میکند. عصیان، آن آخرین «نه»ی بلندی است که هیچ چون و چرا و چگونه و «منطقی باش» نمیپذیرد.
آدمیزاد موجودی است که به جان میآید. به جانمان آوردهاید. به خصوص که زن باشی.
@raahiane|مهدی سلیمانیه|راهیانه
#عرف_ستیزی|#از_رنجی_که_میبریم