شعری زیبا از سهراب سپهری خانه دوست کجاست؟ در فلق بود که پرسید سوار آسمان مکثی کرد رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت نرسیده به درخت کوچه باغی است که از خواب خدا سبز تر است و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است میروی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر به در می آرد پس به سمت گل تنهایی می پیچی دو قدم مانده به گل پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد در صمیمیت سیال فضا، خشخشی میشنوی: کودکی می بینی رفته از کاج بلندی بالا جوجه بردارد از لانه نور و از او می پرسی خانه دوست کجاست؟
گاهی اوقات قـرارست که در پیله ی درد نم نمک شاپرکی خوشگل و زیبا بشوی گاهی انگارضروری ست بِگندی درخود تا مبدل به شرابی خوش و گیرا بشوی! گاهی ازحمله ی یک گـربه،قفس میشکند تا تو پرواز کنی، راهی صحرا بشوی... گاهی از خار گل سرخ برنجی بد نیست بـاعث مرگ گل سرخ مبادا بشوی... گاهی ازچاه قرارست به زندان بروی آخـرقصه هم آغوش زلیخا بشوی... #فروغ_فرخزاد
از دیگران شکایت نمی کنم و ندارم بلکه خودم را تغییر می دهم، چرا که کفش پوشیدن راحت تر از فرش کردن دنیاست. مبارزه انسان را داغ می کند و تجربه انسان را پخته می کند! هر داغی روزی سرد می شود ولی هیچ پخته اى دیگر خام نمی شود! گذشته هایت را ببخش آنها مثل کفش های بچه گیت نه تنها برایت کوچک اند بلکه تو را از برداشتن گام های بزرگ باز می دارند و اخر اینکه تو بازی زندگی گاهی پیروز می شویم وگاهی شکست می خوری در هر دو حالت، ما باید به بازی ادامه دهیم