راهیان نور

#قسمت_سیزدهم
Канал
Логотип телеграм канала راهیان نور
@rAhian_nurПродвигать
824
подписчика
8,83 тыс.
фото
786
видео
813
ссылок
خدایا ای خالقِ عشقِ خالصِ شهید یاری مان کن در سختی هایِ راهِ وِصالت . . اداره کانال مردمی ست . ارتباط با خادمین کانال⬇️ . و . https://telegram.me/dar2delbot?start=send_r19oZRx
راهیان نور
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃 🌸 🌷من زنده ام🌷 #قسمت_دوازدهم بعد از اینکه حالش بهتر و کمی روبه راه شد از آنجا که با کارکنان بیمارستان ایاغ شده بود، دیگر از بیمارستان جدا نشد. بیمارستان محل کار و خانه ی دومش شده بود. انگار زمانی که بیمارستان بود کارکنان بیمارستان برایش حکم خانواده…
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃
🌸
🌷من زنده ام🌷

#قسمت_سیزدهم

راستش بیشتر کتک خوردیم چون غافلگیر شده بودیم. احمد که فکر می کرد پشت یک کامیون نشسته، متوجه دعوا نشده بود و با سرعت کالسکه را می راند اما یکی از آنها یک سنگ برداشت و سر احمد را نشانه گرفت. یکباره احمد متوجه شد ما دو تا خونین و مالین گوشه ای افتاده ایم و آنها هم به سمت خودش می دوند. چند نفری افتادند به جان احمد و آخر کار کفش و کیف ما را هم به عنوان کالای تزئینی برداشتند و رفتند . من فیلم های گانگستری را دیده بودم. اما آن صحنه از آن فیلم ها دیدنی تر بود. آن روز به چشم دیدم که چطور چند بچه می توانند راهزن شوند. کاروان کوچک ما با تنها وسیله نقلیه مان که کالسکه ی حمید بود مورد دستبرد واقع شد. یکی از آنها کالسکه را از دست احمد کشید و فرار کرد. حمید توی کالسکه بود و ما با همه ی درماندگی می دویدیم تا اورا پس بگیریم. گرچه خیلی از ما دور شده بودند و امیدی نداشتیم که به آنها برسیم اما چیزی نگذشت که حمید را مثل یک بقچه از کالسکه بلند کرده و روی زمین پرت کردند و با کالسکه ای که سبک تر شده بود با سرعت هرچه تمام تر دویدند و دور شدند. آنها کالسکه را میخواستند، حمید به دردشان نمی خورد. از اینکه حمید را رها کردند خوشحال شدیم. او را در بغل گرفتم و با لباسهای پاره و خاکی در حالی که از بینی و دهان علی خون می آمد و لب من هم شکافته بود به سمت خانه ی آبجی فاطمه دویدیم.
فاطمه و عبدالله با دیدن قیافه ی ما چهارتا وحشت زده شدند. عبدالله به سرعت ما را به بیمارستان رساند. سر احمد و لب من چند بخیه خورد و سه تا از دندان های شیری علی هم افتاد. سر و صورتمان را شست و شو دادیم و به خانه برگشتیم. با تلخی تاثیر این خاطره در روحم به استقبال مقطع دیگری از زندگی ام رفتم.
#فصل_دوم
#نوجوانی
بعد از اتمام دبستان ، وارد دوره ی تازه ای از زندگی ام شده بودم. در آستانه ی ورود به دوران ناشناخته ای که باید آرام آرام با کودکی هایم خداحافظی می کردم. مادرها زوردتر از هر کسی تغییرات روحی و جسمی دخترانشان را می بینند و می فهمند و حس می کنند. از اینرو، مادرم برای بزرگ شدن و قد کشیدن من تلاش می کرد تا زودتر مرا با الگوهای زنانه آشنا کند. اصرار داشت روزهای بلند تابستان به کاری و هنری مشغول باشم. به همین جهت من و زری و مادرم به ارایشگاه نغمه خانم رفتیم. او یکی از اتاق های خانه اش را به آرایشگاه تبدیل کرده بود. مادرم ما را به نغمه خانم سپرد و قرار شد آرایشگری را چنان یاد بگیریم که دیگه نیازی به ننه بندانداز نباشد. نغمه خانم می بایست درطول تابستان هفته ای سه روز و هر روز دو ساعت تمام فنون آرایشگری را به من و زری آموزش دهد. جلسه ی اول کارآموزی من و زری با آموزش مقدمات آرایشگری آغاز شد اما برای من و زری که وارد یک دنیای جدید شده بودیم همه ی شکل ها و حرف ها عجیب و جذاب بود. در آرایشگاه نغمه خانم کسی بیکار نبود. شاگردهای نغمه خانم هر کدام به کاری مشغول و مشتری ها نیز هر کدام درگیر بزک کردن خودشان بودند. یکی مو صاف می کرد، آن یکی مو فر می کرد. خلاصه هیچ کس زشت از در خانه ی نغمه خانم بیرون نمی رفت. مثل شعبده بازها که یک دستمال داخل کلاه میانداختد و یک خرگوش بیرون می آوردند، آدم هایی که وارد می شدند با یک رنگ و چهره می آمدند و موقع رفتن به یک شکل دیگر از خانه ی نغمه خانم خارج می شدن، همه قشنگ و راضی بیرون می رفتند. هنوز نیم ساعت به پایان کلاس آرایشگری مانده بود که در آرایشگاه محکم کوبیده شد; طوری که نغمه خانم با ترس و عصبانیت از جا پرید و در حالی که رنگ بر چهره اش نمانده بود گفت: اوه چه خبرده، مگه سر آوردین؟ مگه این خونه صاحب نداره؟ در حالی که زیر لب غرولند می کرد برای باز کردن در به بیرون رفت. در که باز شد فریاد رحیم و رحمان و محمد را شنیدم که با داد و فریاد به نغمه خانم می گفتند: حالا هنر قحطه که هنوز پا نگرفته بیاد فوت و فن بزک کردنو یاد بگیره؟ با شنیدن صدای آنها ، موهای تنم سیخ شد.

ادامه دارد...✒️

@rahian_nur
Forwarded from عکس نگار
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹


#همسفر_شهدا
#قسمت_سیزدهم ( ادامه)
#سید_علیرضا_مصطفوی

سید همیشه می‌گفت: یکی از بهترین راه‌های جذب بچه‌ها به مسجد و برنامه‌ها، ورزش است. با شروع فعالیت‌های تابستانی، یکی از زمین‌های فوتسال ورزشگاه را مهیا کرد. از آنبه بعد هر هفته فوتبال داشتیم.

سید از نوجوانی مثل خیلی از بچه‌ها به فوتبال علاقه داشت. خیلی خوب بازی می‌کرد. خصوصاً در دفاع عالی بود. به هیچ وجه توپ از او رد نمی‌شد! (یا اگر رد می شد بازیکن رد نمی شد!!)

مدتی بعد به یکی از تیم‌های فوتبال علاقه پیدا کرد. خیلی شدید طرفدار آن تیم شده بود. اما بالطف خدا این علاقه کاذب و بی‌مورد را کنار گذاشت.

همیشه می‌گفت: به جای تماشای فوتبال وعلاقه بیش از حد به تیم‌ها، باید خودمان ورزش کنیم. توصیه او به همه بچه‌های کانون همین بود: بجای اینکه وقت وعمرتان را صرف قرمزو آبی کنید، خودتان بازی کنید تا بدنی قوی‌تر داشته باشید.

در فوتبال هم بچه‌ها را تفکیک می‌کرد. بازی بزرگترها و کوچکترها از هم جدا بود. به نظم در برنامه‌ها خیلی اهمیت می‌داد. اگر می‌گفت: ساعت شش جلوی ورزشگاه، همه باید همان ساعت می‌آمدند.

برنامه فوتبال سید هم مثل یک کلاس آموزشی بود. او با برخورد خوب خودش کاری کرده بود که کسی سر دیگری داد نمی‌زد. در حالی که همه بچه‌ها در اوج هیجان بودند هیچکس حرف زشت از دهانش خارج نمی‌شد.

روحیه برادری و از خود گذشتگی را در بین بچه‌ها تقویت کرده بود. کاری کرده بود که بازی فوتبال بچه‌ها احتیاج به داور نداشت. هر کس داور خودش بود!

در فوتبال هم نیرو‌سازی کرده بود. چند نفر از بچه‌های دبیرستانی به عنوان مربیان بچه‌های راهنمایی حضور داشتند.بچه‌ها می‌توانستند دوستانشان را برای فوتبال بیاورند. می گفت: اینجا بهترین مکان برای جذب نیروست.

*

*

کنار زمین فوتبال نشسته بودیم. مدتی بود که سید طلبه شده بود. نوبت تیم سید شد. به همراه تیم وارد زمین شد. پیراهن رئال‌ مادرید پوشیده بود با یقه بسته و آستین بلند!

بچه‌ها می‌گفتند: سید پیراهن یقه آخوندی رئال رو خریده!

همانروز به توصیه سید از بازی بچه‌ها فیلم گرفتیم. در کانون هر هفته یکبار برنامه پخش فیلم داشتیم. سید کار مونتاژ فیلم را انجام داد. در یکی از مراسمات جشن، برنامه نود را اجرا کرد! خودش شده بود فردوسی‌پور، یکی از مربی‌ها هم شده بود کارشناس! فیلم فوتبال را پخش کرد. هیچوقت ندیده بودم بچه‌ها اینقدر بخندند!

مدتی بعد بعد از فوتبال دور هم نشسته بودیم. سید می‌گفت: می‌خوام برم کونگ‌فو! می‌گفت: نیروی فرهنگی باید با ورزشهایی که بچه‌ها علاقه دارند مسلط باشه یا حداقل آشنا باشه.

یکی از بچه‌ها خیره شده بود به سید. گفتم: چیزی شده!؟ گفت: می‌دونی سید شبیه کدوم بازیکن فوتباله؟!

باتعجب گفتم: نه!

گفت: دیوید بکهام اگه ریش وعینک بذاره می‌شه آقا سید خودمون!

همه با خنده حرفش را تأیید کردند. بعد هم رفتند دور سید و می‌گفتند: آقا سیدامضا بده! سید باتعجب گفت: چی شده!؟

بچه‌ها با خنده می‌گفتند: جناب سید بکهام ما تازه شما رو پیدا کردیم!

ادامه دارید...

@rahian_nur
Forwarded from عکس نگار
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸

#همسفر_شهدا
#قسمت_سیزدهم
#سید_علیرضا_مصطفوی

ورزش
رفتم دم در. دوستم بود. آمده بود دنبال من. قبلاً گفته بود که صبح‌های جمعه با بچه‌های مسجد به فوتبال می‌رود. اما من از بسیج و مسجد و... ذهنیت خوبی نداشتم. دوستم گفت: تویکبار بیا، اگه نخواستی دیگه نیا. پول هم که نمی‌خواد بدی.

با هم رفتیم ورزشگاه. بچه‌ها مشغول یارکشی بودند. به دوستم گفتم: رئیس شما کیه؟ گفت: رئیس چیه؟! آقا سید همون که پیش بچه‌ها ایستاده، مسئول کارهای فرهنگی مسجد

از دور نگاهش می‌کردم. به نظر آدم بدی نبود. اما من احساس غریبگی می‌کردم. نگاه سید یکدفعه به من افتاد. بالبخندی برلب به سمت من آمد. دستش را جلو آورد وسلام کرد.

شروع کرد به حال واحوالپرسی. انگار سالهاست که من را می‌شناسد. من را هم آورد توی تیم خودش. چند بار هم به من پاس داد. حسابی باهاش رفیق شدم.

دوستم پرسید: آقا سید چطوره؟! گفتم: خیلی باحاله، کاشکی زودتر باهاش رفیق شده بودم.

بعد از فوتبال آقا سید گفت: دوست داری بیای توی کانون، ما اونجا هم کلاس زبان داریم هم اردو هم...

گفتم: بله، خیلی دوست دارم بیام.

شب با پدرم رفتیم مسجد. بعد از نماز بچه‌ها دورآقا سید جمع شده بودند. آمدیم جلو. سید بلند شد و با ادب سلام کرد. بعد با پدرم مشغول صحبت شد. من از آن روز عضو کانون شدم. هر شب مسجد و... . نمازهایم را هم شروع کردم. همه اینها را مدیون سید هستم.

ادامه دارد
@rahian_nur
راهیان نور
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری: #قسمت_دوازدهم . 🌺بعد از #شهادت_امینی ، فرمان ده عملیات #سپاه ،رسما رفت سپاه روزی که با لباس رسمی آمد،ته دلم لرزید. 🍀من عاشق این لباسها بودم، #اما این لباسها باعث میشد من مهدی را کمتر ببینم، 🌸بعد از ازدواجمان رفته…
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری:
#قسمت_سیزدهم
.
🔴هیچ خبری از هم نداشتیم
هوای تازه به حالم فرق نداشت
هر چند من از بچگی دل خوشی از باغ نداشتم.
باغ انگورمان بیرون شهر،پنج شش کیلومتری ارومیه بود.
آخر مرداد تا نیمه ی مهر ،فصل انگور است.🍇
تا یادم می آید،محصول زیادش مجبورمان میکرد زودتر از بقیه برویم و بیشتر بمانیم.🌷
#تنها یک کارگر داشتیم که کارهای سنگین را او انجام میداد.
#خودمان پا به پایش کار میکردیم.اغلب مردم ارومیه همین طورند.
#تابستان ها کشاورزند و زمستان و پاییز به کار دیگری مشغولند. #پدرم یک مغازه هم توی بازار داشت.آجیل میفروخت.هر وقت میرفتیم درِ مغازه یک مشت پسته و بادام هندی توی قیف هایی که با کاغذ های کاهی درست کرده بود،میپیچید و میداد دستمان.☺️
با چه لذتی میخوردیمشان😊.هیچ وقت برایمان عادی نمیشد این تفریح.🙈
#به هر حال ما بچه ها اصلا باغ را دوست نداشتیم.😒
از بس کار بود،زیباییش به چشممان نمی آمد.تازه من توی همین باغ به#دنیا اومده بودم.😌
#کسی یادش نمانده بود دقیقا چه روزی.آقا جون میگفت" #موقع شیره پزون".آخر شهریور و اوایل مهر شیره ی انگور میپزند.
#انقدر سرش شلوغ بوده که یادش میرود حداقل پشت جلد قران اسم وتاریخ تولدم را بنویسد.
#تا بر میگردند شهر و سر صبر،شناسنامه ام را دی ماه میگیرند،شاید به همین خاطر دل پریِ من از باغ بیشتر از بقیه بود....
.
#ادامه_دارد
@rahian_nur