راهیان نور

#سیره
Channel
Logo of the Telegram channel راهیان نور
@rAhian_nurPromote
824
subscribers
8.83K
photos
786
videos
813
links
خدایا ای خالقِ عشقِ خالصِ شهید یاری مان کن در سختی هایِ راهِ وِصالت . . اداره کانال مردمی ست . ارتباط با خادمین کانال⬇️ . و . https://telegram.me/dar2delbot?start=send_r19oZRx
.
.
بسم الله الرحمن الرحیم
.
.
#هو_الشهید
.
.
دلگیر از طعنه ها و تهمت های اغیار
و
متعجب از عده ای مذهبی که بازیچه دست جو سازی های دشمن می شوند..
در تعجبم!
از بعضی مذهبی ها؛ چه می شود که اینگونه به توهین به خواهران مذهبی شان میپردازند!
سوال من این است
اگر عده ای قلیل به واسطه بودن در سن نوجوانی و شکل نگرفتن پایه های عمیق اعتقادی دست به کار هایی کودکانه یا نوشتن متن های احساسی برای شهدا میزنند باید همه دختران مومن و شهدایی مورد اهانت قرار گیرند!؟
یاد نگرفته ایم که می شود دست همان عده قلیل را هم گرفت و راه درست را نشان شان داد هیچ! این را هم یاد نگرفته ایم که همه را با یک چوب نزنیم!
متاسفانه قشر مذهبی فعال در فضای مجازی چشم هایش را بسته و هر کذبی را نشر می دهد بی آنکه تحقیقی کند!
ما یاد نگرفته ایم سالی چند نفر را مذهبی و شهدایی و هیئتی کنیم ! اما خوب یادگرفته ایم با رفتار هایمان سالی چند نفر هیئتی و مذهبی و شهدایی را به واسطه نقطه ضعف هایشان از همه چیز زده کنیم و اخراج!
قاضی شده ایم حکم میدهیم و حکم یک نفر را به پای تمام شهر امضا میکنیم..!
.
.
کجای سیره زندگی شهدا اینگونه بوده است
کدام شهید کسی رو به واسطه خطایش مورد اهانت قرار داده است !
شهدا دست دزدها و لات ها را هم میگرفتند و هدایت شان میکردند ..
ما را چه شده که از درون جامعه مذهبی به خود تخریبی پرداخته ایم؟!
این بود سیره شهدا؟
.
.
#بصیرت
#شهدا
#دختران_مذهبی
#جنگ_نرم
#سیره_شهدا
#فرهنگ_فضای_مجازی
.
.
#نویسنده_جزیره_مجنون
@rahian_nur
#شهید_ابراهیم_هادی 🌹

همیشه می گفت:

"به حجاب احترام بگذارید که حفظ آرامش و بهترین امر به معروف برای شماست..."

به روایت خواهر_شهید

#سیره_ابراهیم
@rahian_nur
❤️شهید محمود کاوه❤️


💠تلاش (قسمت ۱)💠



🍂چهار روز بعد از شروع عملیات بود و یک هفته بود که محمود حتی یک ساعت هم نخوابیده بود. بالای تپه وسط برف نشسته بود. باد سوزداری هم می آمد. دو تا بی سیم دستش بود. مدام بی سیم ها صدامی زدند و کارش داشتند. بین این صداها سرش شل می شد و چرتی می زد. باز تا صدای بی سیم می آمد، جواب می داد.🍂


منبع:کتاب یادگاران، جلد 6 کتاب شهید محمود کاوه، ص 59📚


#خاطرات_موضوعی
#تلاش_شهدا_قسمت_۱
#شهید_محمود_کاوه
#سیره_شهدا
@rahian_nur

دختر و پسر #مذهبی؛نسل سوم انقلاب،داعیه داره #فدایی رهبر!
از #شهدا میگویند ؛ تمام فکر و ذکرشان شده گشتن به دنبال #پل شهادت!
اما با سیره ی شهدا #فرسنگ ها فاصله دارند...
.
#دختری که تمام #خاطرات ، وصایا و زیروبم زندگی شهدا را از حفظ است ؛
اما وقتی خواستگاری اجازه ورود میخواهد، آنقدر از ملک و پول و ماشین و سرمایه می پرسد!
که #وصایا را از یاد میبرد ، #سیره_شهدا و #اشک های دویده به دنبال مادران منتظر را هم...
.
از یاد میبرد ک آن زمان ها ، زن هایی بودند که در زیرزمینی با کمترین امکانات حاصل عشقشان را؛
با #صبر و #هجران،بوی نم بزرگ میکردند تا همسرانشان آسوده خاطر بجنگند!
بدون #منت...
.
.
و #پسری که #عکس_شهدا زینت بخش در و دیوار اتاقش بود،
و هر #جمعه راهی #گلزار شهرش؛
به یکباره فراموش میکند که وعده ای داشته بین خودش و دوستان #شهیدش آنقدر به #ظاهر و زیبایی و مال و ثروت می اندیشد که از #باطن ماجرا غافل میشود!!
.
آنقدر سخت گیری میکند که فراموشش میشود که #اسوه اش ازدواج میکرده قربه الی الله...
نه قربه الی قد و بالای محبوب زمینی!
.
آن روزها اصلا اهمیتی نداشت،
زیبارو نباشی!
یا #پول نداشته باشی!
حتی دست و پایت جا مانده باشد در آن دورها...
.
مهم این بود که بخواهی با همسرت باشی،شانه به شانه، قدم ب قدم تا خود بهشت...
#با_هم_تا_بهشت
.
این روزها اما بوی گند #ادعا به قدری مشام ها را بی حس کرده که دیگر
اسم #ساده_زیستی شده زیاده روی و اسم تجمل ، #عرف....!!
.
اما خود دانی؛
میخواهی بدرقه ی راهت دعای عکس #زنده روی دیوار اتاقت باشد یا حرف مردم کوچه و بازار...

.
.
.
#زندگی_به_سبک_شهدا
#سیره_ائمه_معصومین
@rahian_nur
.
یه شب سید توصیه کرد شام کم بخور،امشب کار داریم!
نیمه شب با هم سوار موتور هوندا 250 شدیم و رفتیم سمت اروند...
.
معمولاً برای سرکشی به پست ها این کار را انجام می دادیم،اما آن شب فرق می کرد!
رفتیم به سراغ یکی از #خاکریز های به جا مانده از دوران جنگ!
آسمان پرستاره حاشیه #اروند و نخل های آن صحنه زیبایی ایجاد کرده بود...
.
یاد شب #عملیات در ذهنم تداعی شده بود،مدتی با هم راه رفتیم،سید ساکت بود و فکر می کرد...
بعد نشست روی خاکریز و دستش را کرد توی خاک و بالا آورد!
مشت او پر از خاک بود...
.
رو به من کرد و گفت:
«مجید امروز #وظیفه من و تو اینه که این خاکریز رو گسترش بدیم و ببریم تو شهرها!»
.
معنی این حرف سید را نمی فهمیدم! خودش توضیح داد و گفت:
« تیر و توپ و تفنگ دیگه تموم شد!ما باید توی #شهر خودمون، #کوچه به کوچه ، #مسجد به مسجد ، #مدرسه به مدرسه ، #دانشگاه به دانشگاه کار کنیم...
باد بریم دنبال #جوان ها!
باید پیام این هایی که توی #خون خودشون غلتیدند را ببریم توی شهر»
.
.
گفتم :«خب اگه این کار رو بکنیم ، چی می شه!؟»
برگشت به سمت من و با صدایی بلندتر گفت:
« جامعه بیمه می شه،گناه در سطح جامعه کم می شه،مردم اگه با شهدا رفیق بشن،همه چی درست می شه...
اون وقت جوان ها می شن یار #امام_زمان (ارواحنا فداه)»
.
بعد شروع کرد به توضیح دادن:
« ببین ، ما نمی تونیم چکشی و تند برخورد کنیم!
باید با #نرمی و آهسته آهسته کار خودمان را انجام بدیم...
.
باید خاطرات کوتاه و زیبای شهدا را جمع کنیم و منتقل کنیم؛
نباید منتظر باشیم که مارا #دعوت کنند...
باید خودمان بریم دنبال جوان ها!
البته قبلش باید روی #خودمان کار کنیم...
اگه مثل شهدا نباشیم،بی فایده است،کلام ما تأثیر نخواهد داشت.»
.
.
فراموش نمی کنم سید می گفت:
«من فرصت زیادی ندارم،به این آسمان پر ستاره اروند من بیشتر از ۳۰ سال عمر نمی کنم!!!
اما از خدا خواسته ام به من توفیق کار برای #شهدا را بدهد.»
.
صبح روز بعد یک دفتر بزرگ آورد و به من نشان داد.
گفتم :« این چیه؟!»
گفت:«منشور درست زندگی کردن!»
.
از دستش گرفتم و نگاه کردم!
دیدم در تمام صفحات این دفتر،بریده روزنامه چسبانده!
در آن زمان روزنامه اطلاعات ستونی داشت به نام دو رکعت عشق...
سید تمام آن ها را بریده و به این دفتر چسبانده بود!
در هر صفحه درباره #سیره و زندگی یک #شهید توضیحاتی نوشته بود...
سید این ها را جمع کرده بود نه صرفاً برای روایتگری و خاطره گفتن!
بلکه برای #عمل کردن به سیره شهدا...
.
#شهید_سید_مجتبی_علمدار
@rahian_nur
❤️خاطرات طنز شهدا❤️


😂پسر فداکار😂


🍂موقع خواب بود كه یكى از بچه ها سراسیمه آمد تو چادر و رو به دیگران گفت:
«بچه ها امشب رزم شب اشكى داریم. آماده بخوابید!»
همه به هول و ولا افتادند و پوتین به پا و لباس ها كامل سر به بالین گذاشتند.
فقط حسین از این جریان خبر نداشت. چون از ساعتى پیش او به دست بوسى هفت پادشاه رفته بود! نصفه نیمه هاى شب بود كه ناگهان صداى گلوله و انفجار و برپا ، برپا بلند شد.
بچه هاى آن چادر كه آماده بودند مثل قرقى دویدند بیرون و جلوى محوطه به صف شدند.
خوشحال كه آماده بوده اند.
اما یك هو چشمشان افتاد به پاهاى شان.
هیچ كدام جز حسین پوتین به پا نداشتند!
فرمانده رسید. با تعجب دید كه فقط یك نفر پوتین دارد. بچه ها كُپ كردند و حرفى نزدند.
فرمانده گفت:
«مگر صدبار نگفتم همیشه آماده باشید و پوتین هایتان را دم در چادر بگذارید تا تو همچین وضعیتى گیج نشوید حالا پا به پاى ما پیاده بیایید»
صبح روز بعد همه داشتندپاهایشان را مى مالیدند و غُر مى زدند كه چطور پوتین ها از پایشان پرواز كرد.
یك هو حسین با ساده دلى گفت:
«پس شما از قصد پوتین به پا خوابیده بودید؟»
همه با حیرت سربرگرداندند طرفش و گفتیم:
«آره»
مگر خبر نداشتى كه قرار است رزم شب بزنند و ما قرار شد آماده بخوابیم؟
حسین با تعجب گفت:
«نه ، من كه نشنیدم»
داد بچه ها درآمد:
- چى؟
- یعنى تو خواب بودى آن موقع؟
- ببینم راستى فقط تو پوتین پات بود و به وضعیت ما دچار نشدى؟
- ببینم نكنه...
حسین پس پسكى عقب رفت و گفت:
«راستش من نصفه شب از خواب پریدم. مى خواستم برم بیرون دیدم همه تان با پوتین خوابیده اید. دلم سوخت.
گفتم حتما خسته بوده اید. آرام بندها را باز كردم و پوتین هایتان را درآوردم. بدكارى كردم؟
آه از نهاد بچه ها درآمد و بعد در یك اقدام همه جانبه و هماهنگ با یك جشن پتوى مشتى از حسین تشكر كردند!🍂


منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک.📚

#خاطرات_طنز_شهدا_۱۰
#پسر_فداکار
#کتاب_رفاقت_به_سبک_تانک
#سیره_شهدا
@rahian_nur