•••
📖#بخش_یازدهم#کتابآنبیستوسهنفر📚فرمانده داشت نصیحتمان میکرد که بیت المال را بیهوده هدر ندهیم،
🤨 تیر بیخودی نزنیم،
🚫 گلوله ها را به سمت مرغابی ها شلیک نکنیم، ...
🤦🏻♂که یک دفعه باروت در اثر حرارت آتش گرفت و مثل آتشفشان به اطراف شعله کشید.
😦🔥در اثر این اتفاق، لایه ای از ریش فرمانده سوخت و بوی پلیش بلند شد.
🤣خوشبختانه به چشم ها و صورتش آسیبی نرسید.
😅فرمانده، که حسابی عصبانی شده بود، گفت: «زود بگید اینا رو از کجا آورده بودید!»
🤬برزو گفت: «آقا، به خدا از توی دشت پیداشون کردیم.
😰 تازه، فشنگاش مال کالیبر تانک بود.
😃به درد ما نمیخورد. ما که اینجا تانک نداریم.»
😬😨به جانبداری از برزو گفتم: «برادر، ما نتونستیم همه شونه بیاریم. خیلی بودن؛
😣 یه صندوق پر.
😵 مال ارتشیا بوده؛ فکر کنم.»
😬این حرفها از خشم فرمانده کم نکرد.
😫 او بیدرنگ نامه ای به مرکز پشتیبانی نوشت به این مضمون که این برادران برای همکاری در انبار مهمات حضورتان معرفی میشوند.
😐 پایین نامه را هم امضا کرد و داد دست علیجان تاجیک.
🖌📄افتادیم به التماس؛ ولی فایده نداشت.
😢 بینظمی من و برزو پای همه بچه های سنگرمان نوشته شد و روز بعد، وقتی ماشین غذا آمد، فرمانده ما را به راننده معرفی کرد
💁🏻♂ و گفت از وجود «ارزشمند!» ما برای بار زدن صندوق های مهمات استفاده بشود.
🤯😶به این ترتیب، از رزمندگی در خط مقدم به کارگری و حمالی در پشت جبهه تنزل مقام پیدا کردیم!
😂☹️💔#ادامهدارد ..
🖇🔰 @quran_sut🔰instagram.com/quran_sut