•••
📖#بخش_هشتم#کتابآنبیستوسهنفر📚یک روز برزو را قانع کردم برای دیدن حسن اسکندری، در جبهه کناری، همراهم بیاید.
😃 برزو پسری مهربان بود.
❣ قبل از اینکه جبههای بشود، کنار دست پدرش، مشهدی قلندر قانع، مینشست توی مینی بوس و روی خط فاریاب ـ جیرفت کار میکرد.
🛠⚒ در عملیات بستان و فتح المبین هم شرکت کرده بود.
💪راه افتادیم. در راه کمی اضطراب داشتم.
😬 نه با فرمانده درباره رفتنمان حرفی زده بودم و نه با یوسف، که در جبهه بزرگتر من بود.
🤦🏻♂ قمقمه هایمان را پر از آب و تفنگهایمان را حمایل کردیم و زدیم به دشت وسیعی که از کنار باتلاق سمت چپ تا دوردست ها ادامه می یافت.
👀🚌توی راه گاهی صدای خمپاره های دشمن به گوش میرسید، که از روی سرمان به سمت مواضع توپخانه ارتش خودمان میرفت.
😨 ترس برم داشته بود.
😰😑 پشت خاکریز و توی سنگر امن بود. اما آنجا، وسط دشت، هر لحظه احتمال دیده شدن ما وجود داشت.
😱 با این حال، زیر آفتاب گرم زمستانی، که ته مانده آب داخل چاله های زمین را بخار میکرد، پیش میرفتیم.
🤯😧ساعتی بعد، به خاکریزی نزدیک شدیم
🤨به نگهبان های خط فهماندیم خودی هستیم و وارد محوطه سنگرها شدیم.
✋🏼 خیلی راحت حسن را پیدا کردیم. از دیدن ما تعجب کرد.
😟یک دیگر را در آغوش گرفتیم و بلند خندیدیم.
😆❤️ پس از احوال پرسی، حسن ما را به سنگرش دعوت کرد. سنگرش بهتر از سنگر ما بود.
😵 گوشهای از سنگر نان و پنیر و دو قوطی فلزی بزرگ مربای هویج گذاشته بودند
😋🧐#ادامهدارد ..
🖇🔰 @quran_sut🔰instagram.com/quran_sur