•••
📖#بخش_دوم#کتابآنبیستوسهنفر📚پرسان پرسان توانستم محسن و یوسف و حسن اسکندری، رفیق هم روستاییمان، را پیدا کنم.
👦🏻👦🏼👦🏽 یوسف، برادر بزرگ ترم، نشان داد در بیست و چهار ساعت مفقودیام نگران بوده است. از دیدارشان خوشحال بودم و در شگفت از اینکه در سنگر آن ها چقدر خوراکی پیدا میشود؛ کنسرو، کمپوت، نان، مربا.
🤩😋آن وقت ما در خط مقدم داشتیم از گرسنگی تلف می شدیم!
😢روز بعد، نیروها سازماندهی شدند. من، محسن، یوسف، علیجان تاجیک، و برزو قانع منتقل شدیم به خطی که یک شب آنجا تنها بودم. حسن اسکندری هم افتاد به جبهة دُبّ حردان، که حدود سه کیلومتری سمت چپ ما قرار داشت.
🤨 جبهة ما به نورد معروف بود. از کارخانه لوله سازی معروف نورد، که فاصلة کمی تا اهواز داشت، همین اسم مانده بود؛ جبهه نورد.
😌🏷عراقی ها آن روزها در دروازههای اهواز متوقف شده بودند
😎✋🏼 در جبهة نورد وظیفة ما حفظ مواضع در برابر دشمنی بود که هنوز از گرفتن اهواز ناامید نشده بود. خاکریز ما درست از شانه چپ جاده اهواز ـ خرمشهر درمی آمد.
نزدیک ترین سنگرمان به عراقیها در محل اتصال خاکریز به جاده درست شده بود
🧐🚎 روزها و شبها به نوبت توی سنگر کنار جاده نگهبانی می دادیم
🙂🔦ساعتهایی که در سنگر تیربار مینشستم و چشم به نیزار مقابل می دوختم نیم نگاهی هم به جاده داشتم.
👀 خاموش بود.
مثل ماری که کودکان با پاره سنگ از پا درش آورده باشند میان نیزار افتاده بود. خط سفید میانی اش از بس توپ و خمپاره خورده بود به سختی دیده می شد. جاده بیعبور مدتها بود گرمی لاستیک هیچ اتومبیلی را بر پشت خود احساس نکرده بود.
😟#ادامهدارد ..
🖇🔰@quran_sut🔰instagram.com/quran_sut