•••
📖#بخش_دهم#کتابآنبیستوسهنفر📚چند روزی بود فرمانده جوان حسابی از ما شاکی بود.
🤯 شنیده بود بعضی از بچه ها با ژ 3 و کلاشینکف به شکار مرغابی میروند.
😂🤦🏻♂او، که مطمئن شده بود داستان آموزنده پیرزن و تخم مرغ هایش روی ما تأثیری نداشته، گفت: «از این تاریخ به بعد هر کس بیخودی تیر بزنه از خط اخراج می شه! دشمن با هر شلیک شما فکر میکنه خبریه و شروع میکنه به خمپاره انداختن.»
😡😒راست میگفت.
😕یک روز چند گلوله خمپاره افتاد وسط سنگرهایمان و یکی از بچه ها از پا زخمی شد.
☹️فرمانده هم خون او را انداخت گردن کسانی که بیخود و بیجهت تیر در میکردند.
فرمانده جوان مدتی با تهدید و مدارا با ما ساخت. اما، وقتی به دلیل شیطنت ما قسمتی از ریش خوش ترکیبش سوخت، تنبیه سختی برایمان در نظر گرفت.
😂🤷🏻♂داستان این طور شد که من و برزو یک شب باروت گلولههایی را که توی دشت پیدا کرده بودیم بیرون آوردیم و داخل جوراب برزو ریختیم.
🤭🤣وقتی هوس چای میکردیم، از این باروتها برای شعلهورکردن آتش زیر کتری استفاده میکردیم.
😁🔥البته، باروت ها زود میسوختند و کمکی هم به جوش آمدن کتری نمی کردند؛ ولی این کار سرگرمی خوبی برای ما بود.
😑😁یک روز فرمانده جوان هم آمد کنار آتش نشست.
😯برزو، با دیدن او، جوراب باروت را بست و نزدیک آتش گذاشت.
😳😂😟#ادامهدارد ..
🖇🔰 @quran_sut🔰instagram.com/quran_sut