View in Telegram
🌸 رمان سایه ها میخندند نویسنده : پروین_ن پارت 9 🌸 آراد پس از خروج از دانشگاه، با همان افکار درهم‌وبرهمش به سمت خانه رانندگی کرد. تصویر آن دختر ناشناس، با چشمان عسلی و چهره‌ای که به طرز عجیبی در ذهنش نقش بسته بود، مدام جلوی چشمش می‌آمد. نمی‌دانست چرا این برخورد کوچک ذهنش را تا این حد مشغول کرده است. وقتی به خانه‌اش رسید، آپارتمانی کوچک و مینیمال با دکور ساده، سعی کرد خود را به آرامش برساند. کت خاکستری‌اش را روی صندلی انداخت، شال‌گردنش را باز کرد و مستقیم به آشپزخانه رفت. یک فنجان قهوه درست کرد و با آن به سمت میز کارش بازگشت. لپ‌تاپش روشن بود و صفحه‌ای خالی از کلمات، گویی به او خیره شده بود. سعی کرد داستانش را ادامه دهد، اما هر جمله‌ای که می‌نوشت، به نظرش بی‌معنی می‌آمد. انگار چیزی گم شده بود؛ شاید همان چشمان عسلی که هنوز ذهنش را رها نمی‌کردند. روی صندلی جابه‌جا شد، قلمش را برداشت و دفتر یادداشت کوچکی را ورق زد. چند خطی نوشت، اما باز هم نتوانست به عمق فکرش دست پیدا کند. در همان لحظه، صدای زنگ موبایلش رشته افکارش را برید. نگاهی به صفحه انداخت و لبخندی بر لبانش نشست. "مامان" روی صفحه گوشی ظاهر شده بود. – الو، مامان؟ خوبی؟ صدای گرم مادرش از آن سوی خط آمد: – سلام پسرم، حالت خوبه؟ دیر تماس گرفتی امروز. دلم شور می‌زد. آراد لبخند زد، انگار صدای مادرش تمام خستگی روزش را پاک کرده باشد. – مامان جون، حالم خوبه. همین امروز تدریسم شروع شد، سرم شلوغ بود. – خداقوت، ولی تو هیچ وقت برای من وقت نداری. فقط می‌خوام بدونم خوبی، غذا خوردی، سرما نخوردی؟ آراد با خنده گفت: – مامان، تو که می‌دونی، من از وقتی مستقل شدم یاد گرفتم به خودم برسم. غذام رو خوردم، قهوه‌م رو هم دارم. همه چیز خوبه، نگران نباش. اما مادرش با لحنی ملایم‌تر ادامه داد: – آراد، این همه دوری سخت نیست برات؟ من نگرانم که تنها باشی. آراد برای لحظه‌ای سکوت کرد. واقعیت این بود که گاهی شب‌ها تنهایی آزارش می‌داد، اما نمی‌خواست نگرانی مادرش بیشتر شود. – نه مامان، سخت نیست. اینجا خوبه، دریا نزدیکه، هوا تمیزه. کارم رو دوست دارم. فقط گاهی... گاهی وقت نمی‌کنم باهات حرف بزنم، وگرنه همه چیز خوبه. مادرش آهی کشید و با لحنی که دلش برای پسرش تنگ شده بود گفت: – من فقط خوشحالم که حالت خوبه، ولی اگه چیزی اذیتت می‌کنه، بهم بگو. تو که همیشه قوی بودی. آراد با ملایمت گفت: – ممنون مامان، تو همیشه قوت قلب منی. الانم باید یه کم روی داستانم کار کنم، ولی قول می‌دم زود زود بهت زنگ بزنم. – باشه پسرم، مراقب خودت باش. – تو هم همین‌طور. بعد از قطع کردن تماس، آراد برای چند لحظه به صفحه خالی لپ‌تاپش خیره شد. مکالمه با مادرش گرمایی در دلش ایجاد کرده بود، اما آن تصویر ناگهانی، دختر ناشناسی که ظهر با او روبرو شده بود، هنوز ذهنش را رها نمی‌کرد. شاید باید برای نوشتن داستانش از همین دختر الهام می‌گرفت... اما چه چیزی در چهره او بود که این‌قدر خاص بود؟ ادامه دارد...
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Find friends or serious relationships easily