View in Telegram
🌸 رمان سایه ها میخندند نویسنده : پروین_ن پارت 8 🌸 آراد با قدم‌های آرام و فکری آشفته از دانشگاه خارج شد. اولین روز تدریسش در شهری که هنوز کاملاً برایش غریبه بود، آن‌طور که می‌خواست پیش نرفته بود. نه از دانشجوهایش رضایت داشت و نه از خود. نسیم ملایمی که از سمت دریا می‌وزید، کت اسپرت خاکستری‌رنگش را به حرکت درآورد و عطر تلخ عادتیش را در هوا پخش کرد. قامت بلندش، نگاه‌هایی کنجکاو و تحسین‌برانگیز را به سمت خود جلب می‌کرد، اما آراد بی‌اعتنا به همه، غرق در افکار خودش بود. به سمت پارکینگ رفت و سوییچش را از جیبش بیرون آورد. نقره‌ای ماشین در زیر نور آفتاب می‌درخشید. وقتی پشت فرمان نشست، دستانش برای لحظه‌ای روی فرمان مکث کردند. نگاهش از روی شیشه جلو به فضای سبز بیرون افتاد. چیزی میان آرامش دریا و شلوغی ذهنش گم شده بود. ماشین را روشن کرد و آرام از پارکینگ بیرون زد. هنوز چند متر نرفته بود که سایه‌ای به‌سرعت جلویش پرید. آراد با صدای جیغ لاستیک‌ها و قلبی که ناگهان به تپش افتاده بود، پدال ترمز را محکم فشرد. سرش را با شتاب بلند کرد تا ببیند چه اتفاقی افتاده است. دختری درست جلوی ماشین ایستاده بود. قامتش ظریف و کشیده، با موهایی بلند و خرمایی که نسیم آن‌ها را به حرکت درآورده بود. چهره‌اش به طرز عجیبی زیبا بود؛ با پوستی گندمگون و چشمانی درشت و عسلی که ترس و حیرت در آن موج می‌زد. لب‌های برجسته‌اش نیمه‌باز بودند، انگار که بخواهد چیزی بگوید، اما کلماتش در گلو گیر کرده باشد. لباس ساده‌اش، ترکیبی از شلوار جین و بلوز سفید گشاد، در عین بی‌پیرایگی، او را از دیگران متمایز می‌کرد. آراد که هنوز بهت‌زده بود، شیشه ماشین را پایین کشید. لحنش نه سرد بود و نه گرم؛ بیشتر نشان‌دهنده حالتی از بی‌حوصلگی و کنجکاوی بود. – خانم، حالتون خوبه؟ دختر سرش را به‌سختی تکان داد و گفت: – بله، بله... متأسفم. حواسم نبود. آراد نگاهش را از چشمان عسلی دختر گرفت و به جاده مقابل انداخت. برای لحظه‌ای نمی‌دانست چه بگوید یا چه کار کند. دختری که هنوز اسمش را نمی‌دانست، چیزی در نگاهش داشت که انگار برای چند ثانیه زمان را متوقف کرده بود. او فقط سعی کرد بی‌تفاوت به نظر برسد و گفت: – دقت کنید. اینجا جای دویدن نیست. دختر باز هم عذرخواهی کرد، اما این بار نگاهش کمی طولانی‌تر روی آراد ماند. آراد با تکان دادن سر، شیشه را بالا کشید و گاز داد. اما در آینه‌بغل، باز هم تصویر آن چهره ماندگار بود. او نمی‌دانست چرا این دختر بی‌حواس، که فقط چند ثانیه مقابل ماشینش ظاهر شده بود، حالا ذهنش را اشغال کرده است. اما هر چه که بود، آن نگاه عجیب و غمگین چشمان عسلی هنوز همراهش بود، حتی وقتی به خانه رسید و چراغ‌های خیابان کم‌کم روشن شدند. ادامه دارد...
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Find friends or serious relationships easily