🌸رمان ✨ سایه ها میخندند ✨
نویسنده : پروین_ن
🌸
پارت 7
بعد از کلاس، چند نفر از دانشجویان دور او جمع شدند و سوالهایی درباره نویسندگی و کتابهایش پرسیدند. یکی از آنها، دختری به نام "روژان"، با اعتمادبهنفس گفت:
"استاد، اگه بخوایم توی داستانمون چیزی از واقعیتهای زندگی بنویسیم که ممکنه دردناک باشه، باید چیکار کنیم؟"
آراد با لحنی آرام گفت: "باید شجاع باشید. داستانهایی که از دل درد و حقیقت میان، ماندگارترینها هستن. ولی یادت باشه، اول باید خودت با اون حقیقت روبهرو بشی."
روژان سر تکان داد و گفت: "ممنون، استاد."
بعد از کلاس، آراد در راهروی دانشگاه قدم میزد و به دانشجویانی که با عجله به سمت کلاسهایشان میرفتند نگاه میکرد. اما ناگهان، چیزی در میان جمعیت نگاهش را متوقف کرد.
دختری با موهای بلند گندمگون که کیف سادهای به دوش داشت و به آرامی در راهرو قدم میزد. آراد نمیتوانست باور کند. لیلا بود.
او برای لحظهای ایستاد و به او خیره شد. لیلا متوجه او نشد و بیآنکه نگاهش را بالا بیاورد، وارد یکی از کلاسها شد. آراد حس کرد قلبش تندتر میزند. چرا لیلا اینجا بود؟ چرا چیزی نگفته بود؟
او نمیتوانست پاسخی برای این سوالها پیدا کند، اما یک چیز را مطمئن بود: این دیدار ناتمام، چیزی درونش را روشن کرده بود.
ادامه دارد...