🌸رمان ✨ سایه ها میخندند ✨
نویسنده : پروین_ن
پارت 5
🌸
صبح زود، آراد زودتر از انتظار وارد دانشگاه شد. ساختمان قدیمی و سادهای که رنگهای گرم و خاکی آن به چشم میآمد، مثل بیشتر چیزهای این شهر، حس آرامش و نوستالژی را در خود داشت. صدای همهمه دانشجویان و قدمهای شتابزدهشان روی سنگفرشهای ورودی، یادآور شور و هیجان روزهای دانشجویی خودش بود.
او وارد دفتر اساتید شد و با چند همکار آشنا شد. هرچند این دیدارها رسمی و کوتاه بود، اما به نظر میرسید همه با خوشرویی او را پذیرفتهاند. یکی از اساتید مسنتر، که خودش را "دکتر پوریا" معرفی کرد، به شوخی گفت:
"شهر ما کوچیکه، استاد. زود با همهمون آشنا میشید. البته حواستون باشه، دانشجوها اینجا بیشتر از ما تو چشماند."
آراد لبخند زد و سر تکان داد. او میدانست این روز برایش ساده نخواهد بود. وارد شدن به یک محیط جدید همیشه چالشبرانگیز بود، اما آراد آماده بود تا خودش را با این فضا وفق دهد.
ادامه دارد...