View in Telegram
🌸 رمان سایه ها میخندند نویسنده : پروین_ن 🌸 پارت 4 آراد به دفترچه‌اش اشاره کرد. "من خیال‌پردازی نمی‌کنم. دنبال یه داستان خوب می‌گردم." لیلا نگاهی به دفترچه کرد. "داستان‌ها همیشه اطرافت هستن. فقط باید چشماتو باز کنی." آراد لبخند زد. "مثل چی؟ منظورت این ساحل و این امواجه؟" لیلا به دریا خیره شد. نگاهش برای لحظه‌ای تاریک شد. "نه. منظورم آدم‌هاییه که نمی‌بینی." سکوتی سنگین بینشان افتاد. آراد نمی‌خواست فشار بیاورد، اما چیزی در نگاه لیلا بود که او را به سمت پرسیدن می‌کشاند. "داستان خودت چیه؟" لیلا خندید، اما این خنده تلخ بود. "داستان من؟ بهتره توی همون دفترچه خالی بمونه. چون وقتی یه نفر داستانش رو تعریف می‌کنه، یا دست‌کم یه تیکه‌اش رو، اون داستان دیگه مال خودش نیست." آراد برای لحظه‌ای مکث کرد. او می‌فهمید که لیلا چیزی برای پنهان کردن دارد. اما این رازها بود که داستان را می‌ساختند. "شاید داستانت بتونه کسی رو نجات بده." آراد این را به آرامی گفت. لیلا به او نگاه کرد. این بار چشمانش نرم‌تر بود، اما هنوز چیزی در آن‌ها پنهان بود. "شاید. اما هنوز وقتش نیست." او بلند شد و گفت: "اگه چیزی لازم داشتی، من داخل هستم. و یادت باشه، بهترین داستانا از جاهایی میان که فکرش رو نمی‌کنی." وقتی لیلا رفت، آراد به دفترچه‌اش نگاه کرد. او هنوز چیزی ننوشته بود، اما حس می‌کرد چیزی در این شهر در انتظارش است. چیزی که اگر به اندازه کافی صبر کند، خودش را نشان خواهد داد. آراد قلمش را روی کاغذ گذاشت و این جمله را نوشت: "گاهی وقت‌ها، داستان‌ها در سکوت زاده می‌شوند." او لبخندی زد و به افق خیره شد، جایی که دریا و آسمان به هم می‌رسیدند، و حس کرد داستان او تازه شروع شده است. ادامه دارد...
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Find friends or serious relationships easily