🌸رمان ✨ سایه ها میخندند ✨
نویسنده : پروین_ن
فصل اول _پارت 2
🌸
"کافه مال توئه؟" آراد با تردید پرسید.
زن لبخندی زد و به تابلوی چوبی بالای سرش اشاره کرد که روی آن با خطی ناصاف نوشته شده بود: "کافه ساحلی لیلا".
"از اینجا که پیداست."
آراد به کافه خیره شد. جای کوچکی بود با چند میز ساده و چراغهایی که در تاریکی زودهنگام غروب مثل فانوسهای ساحلی میدرخشیدند. حس کرد چیزی درباره این کافه او را به خود میکشد؛ نه فقط ظاهرش، بلکه حس عجیبی که در هوا جریان داشت.
لیلا از کنار او رد شد و گفت: "اگه نمیخوای سفارش بدی، بهتره بری. جایی برای تماشاچی نداریم."
این جمله آراد را تکان داد. او عادت داشت که همه چیز را از دور تماشا کند، بدون این که واقعاً درگیر شود. اما این بار، بدون فکر کردن، قدمی به جلو برداشت.
"یه قهوه. تلخترینش."
لیلا سر تکان داد و به سمت کافه رفت. آراد پشت یکی از میزها نشست و به صدای دریا گوش سپرد. چیزی در این شهر غریب وجود داشت، چیزی که مثل زخمهای او، هنوز به طور کامل آشکار نشده بود.
وقتی لیلا با فنجان قهوه برگشت، کنار او ایستاد و بیمقدمه پرسید:
"تو کی هستی؟"
آراد لبخند زد، اما لبخندش طعم تلخی داشت.
"کسی که دنبال گمشدهش میگرده."
لیلا به او نگاه کرد، نگاهش نه کنجکاو بود، نه قضاوتگر، فقط خالی از سوال.
"خب، اینجا چیزی رو که دنبالش میگردی پیدا نمیکنی."
آراد فنجان را برداشت و اولین جرعه را نوشید. قهوه تلخ بود، اما نه به تلخی زندگیاش.
"شاید پیدا کنم. شاید هم فقط امیدوارم پیدا کنم."
لیلا چیزی نگفت، فقط برگشت و به سمت کافه رفت. اما آراد میدانست این مکالمه تمام نشده است. نه حالا، نه اینجا، نه با این زن.
او به ساحل نگاه کرد، جایی که آسمان و دریا در افق محو میشدند، و فکر کرد: "این شهر رازهایی داره. شاید، فقط شاید، راز من هم اینجا دفن شده باشه."
ادامه دارد...