🌸رمان ✨ سایه ها میخندند ✨
نویسنده : پروین_ن
پارت 1
🌸
نسیم گرم و شرجی شهر ساحلی مثل پتویی سنگین روی شانههای آراد افتاده بود. خورشید نیمهجان غروب، آخرین بارقههای طلاییاش را روی آب میریخت و ساحل در حال آرام گرفتن بود. او در ماشین قدیمیاش نشسته بود و به منظره خیره شده بود، گویی تلاش میکرد از همان ابتدا جایی در این شهر کوچک پیدا کند که دردهایش را در آن دفن کند.
آراد پیاده شد و قدمهایش روی ماسهها سنگینی کرد. برای اولین بار در تمام این ماهها، احساس کرد صدای امواج میتواند سکوت آزاردهنده ذهنش را بشکند. هنوز درگیر این فکر بود که صدایی نرم و موزون از پشت سرش بلند شد:
"میخوای فقط نگاه کنی، یا یه چیزی سفارش بدی؟"
او برگشت و چشمانش به زنی با موهای بلند و گندمگون افتاد که پیشبند کافهای به تن داشت. صورتش آفتابسوخته بود، اما یک چیزی در نگاهش برق میزد، چیزی که آراد نمیتوانست تشخیص دهد؛ شاید اعتمادبهنفسی که از جنس غرور نبود، یا شاید خستگیای که به زیباییاش افزوده بود.
ادامه دارد...