جنگ اول بِه از صلح آخر؟
حتی جنگ وسط هم
روز جمعه از صبح نشستیم پای دفتر و دستک که چرتکه کنیم هفتهی پیش چهها کردهایم و هفتهی پیشرو چهها باید بکنیم.
دیدیم ای بابا! هفتهی پیش، به قدر یک هفته عقبمانده بودیم از برنامهمان، حالا دو هفته عقبافتادهایم! انگار این هفته کاری پیشنرفته. نه که هیچ کاری نکردهباشیم/باشد، نه. کاره به ثمر ننشسته. طرح و خیالی داشتیم برای کار. طرفی هم مشغول.
نشد اما. نرسید. نرساند.
حالا دست ما توی حنا میماند؟
معلوم است که نه.
وقتی با طرفی حرف میزنی که فلان کار را چنین و چنان کنیم، شاید طرف خوش باشد و حرفهای بزرگ بزند.
قول و قرار میکنی که خب پس چه کاری میکنیم؟ باز حرفی میزند.
میخواهی حرف را دقیق کند، بلکه توقع خودت و اجرای او مشخص و مورد توافق باشد و طرف متعهد شود. اما یک بار و دوبار که به حرفش عمل نکرد، دیگر بار سوم تکلیف خودت را میدانی. میدانی دیگر؟
حرف قشنگش، اصلاً از باد هوا کمتر. جور دیگر، جای دیگر، طرف دیگری را به کار میگیری که کارت زمین نماند.
خیالت هم تا قیامت تخت، هیچکس بیشتر از خودت دلش نمیسوزد برای کار تو. دست بردار از دلسوزی بیجا و نا به جا، کار را نجات بده.
بالاخره هر راهحلی مشکل خودش را دارد.