الف من،
داشتم رویایت را میدیدم
آنچنان واقعی که میشد گونههایت را لمس کرد بی آنکه ترسید از طرد شدن.
و ناگهان یک نفر بیدارم کرد، نباید اینگونه میشد.
با حسرت، با دلتنگی با هرآنچه که مرا از زندگی بازمیداشت فریاد کشیدم.
من میتوانستم بخوابم و بیدار نشوم، در رویا بمانم و فرفره همچنان بچرخد.
دیگر مهم نبود رویاست یا بیداری، همینکه تویی بود که میتوانستم بدون ترس چشمهایش را به چشم هایم گره بزنم کافی بود.
امان از بیداری که زندگیات را جدا کردهای و من دیگر نمیدانم چطور غیرارادی نفس بکشم و گاه فراموش میکنم.
کاش پاک نشوم، با تمام تقصیرهایی که می پذیرم و برایشان خمیده میشوم و میخواهم تلاش کنم برای خوب بودن.
ـکوتهنامه
#الف