💞مــتــقــیــان💞 (𝐏𝐈𝐎𝐔𝐒114)

#داستانک
Канал
Логотип телеграм канала 💞مــتــقــیــان💞 (𝐏𝐈𝐎𝐔𝐒114)
@pious114Продвигать
10,86 тыс.
подписчиков
11,5 тыс.
фото
10,6 тыс.
видео
631
ссылка
🌺﷽ اگردوست داریدگناهان شماپاک شود پس بسیارنیکی کنید. الله میفرماید! إِنَّ الْحَسَناتِ یُذْهِبْنَ السَّیِّئات‏ِ بى گمان نیکی ها بدیها را از بین می برند. #کپی‌حلال🌺 اخلاقی،عرفانی،مذهبی @Mohammad_Mazari_49
#داستانک_معنوی


امان از زخم زبان

ببینید قضاوت و شمادت غیرمنصفانه و نابجا با مخلوقات چه می کند


حضرت ایوب را نماد
#صبر میدانیم.
اما ایشان یکجا از شیطان به خدا
#شکایت میکند:

به یاد آر بنده ما
#ایوب را آنزمان که پروردگار خود را ندا داد که #شیطان مرا دچار #عذاب وگرفتاری نموده

🔵 سوره مبارکه صاد آیه ۴۱

ایوب نبی از چه چیزی خسته شد و زبان به شکایت گشود؟

امام صادق(ع) پاسخ این سوال را در
#روایتی داده اند:
شیطان به خدا گفت، چون به ایوب نعمتهای زیادی عطا کرده ای او
#شاکر است.
خداوند برای اینکه به همه
#عبودیت و #اخلاص ایوب را ثابت کند؛ نعمتها را از او یکی یکی گرفت تا دچار به ابتلا و بیماری شود.

تا آن زمان ایوب نبی
#شاکر بود اما پس از آن به مقام #صبر میرسد.

نکته جالب اینجاست که
#ایوب نبی از یک حرف آزرده خاطر شد، وقتی در بیماری سخت بود، #علمای_بنی_اسرائیل نزد او آمدند و گفتند: ای ایوب چه #گناهی کرده ای که خداوند تو را اینگونه #عذاب کرده است؟

این
#زخم_زبان علمای بنی اسرائیل باعث شد ایوب نبی رنجیده شود.

او در اوج نعمت،
#شاکر بود و امتحان شد...
و در اوج سختی و از دست دادن نعمت
#صابر بود و امتحان شد...


@mahdaviyaanbahal
🍃مــتــقــیــان🍃
Forwarded from 💕متقیان💕
"بهار مومن چه فصلی است؟"


امام صادق علیه السلام فرمودند:

🌹 الشِّتَاءُ رَبِیعُ الْمُؤْمِنِ یَطُولُ فِیهِ لَیْلُهُ فَیَسْتَعِینُ بِهِ عَلَى قِیَامِهِ وَ یَقْصُرُ فِیهِ نَهَارُهُ فَیَسْتَعِینُ بِهِ عَلَى صِیَامِهِ

زمستان🌨، بهار مومن است ؛ از شبهای طولانی اش برای شب زنده داری ، و از روزهای کوتاهش برای روزه داری بهره می گیرد🌹
[وسائل الشیعه، ج‏۱۰، ص: ۴۱۴]



👈زمستان ❄️🌨 شبهایی بسیار بلند و طولانی دارد. اشخاصی که دغدغه خودسازی و نماز شب دارند بهترین فرصت است که از این فصل سال شروع کنند.

شب های بلند بی عبادت چه کنم؟؟؟…

طبعم به گناه کرده عادت چه کنم😔؟؟؟…

گویند کریم است و گنه میبخشد…

گیریم که ببخشد! ز خجالت چه کنم؟؟؟…


🔹#داستانک:

مقدس اردبیلی از دنیا رفت. عالمی ایشان را در خواب دید. پرسید چه چیزی دست شما را در آن دنیا گرفت؟
مقدس اردبیلی به حرم امیرالمومنین علیه السلام اشاره کرد و گفت:

🔸اول عشق به این آقا و نماز شب ها. آن نماز شب ها هم به آبروی امیرالمومنین علیه السلام قبول شده.


ان شاالله خداوند ما را از نماز شب خوان های با حضور قلب قرار دهد.

#شب_زنده_داری
#فصل_زمستان
#نماز_شب

🌸مــتــقــیــان🌸
@mahdaviyaanbahal
Forwarded from 💕متقیان💕
🍀
#داستانک_قابل_تامل

🌹این داستانک کاملا واقعی است👇

🔹یكی از اطرافیان شیخ رجبعلی خیاط
نقل می كند كه:

پارچه هایی را بردم و به جناب شیخ
دادم بدوزد،

از قیمتش پرسیدم، گفت: دو روز كار
می برد، چھل تومان؛

روزی كه رفتم لباسھا را بگیرم گفت:
اجرتش بیست تومان می شود،

گفتم: فرموده بودید چھل تومان؟!

پاسخ دادند: فكر كردم دو روز كار می برد
ولی یك روز كار برد...

🌹امام علی (علیه السلام)

#انصاف برترین #فضیلتھا است.

╭─┅═ঊঈ💐ঊঈ═┅─╮
🌸مــتــقــیــان🌸
@mahdaviyaanbahal
╰─┅═ঊঈ💐ঊঈ═┅─
Forwarded from 💕متقیان💕
#داستانک
#آموزنده

یک روز دیر برگشتم خانه. غروب بود. دیدم پدربزرگم توی کوچه قدم می زند. نگران من بود. مرا که دید، دستم را گرفت برد توی اتاق. هیچ هم نگفت. گفت بنشین. نشستم.

از زیر تختخوابش دو ترکه انار در آورد. نشست روبرویم. گفت کجا بودی؟ چرا دیر کردی و خبر ندادی؟

بعد آرام جوراب هایش را در آورد. ترکه ها را دستش گرفت و خودش را فلک کرد. سخت خودش را زد. من خیلی دوستش داشتم. شروع کردم به گریه کردن که ول کن... دیگر یادم نیست چی شد. صبح که بیدار شدم دیدم توی رختخواب بغلش هستم.

بهش گفتم من دیر آمده بودم، تو چرا خودت را زدی؟ پیرمرد زد زیر گریه و بغلم کرد و ماچم کرد که ببخشید.

من هاج و واج مانده بودم. گفت فکر کردم اگر ترا بزنم پای تو می سوزد، دل من. دل سوختن صدبار بدتر است. خودم را زدم که دل تو بسوزد.

این خاطره همایون صنعتی از پدربزرگی است که حق استادی بر گردنش داشته. بنیانگذار موسسه انتشارات فرانکلین، شرکت سهامی افست، کاغذسازی پارس و دهها کار و شغل و صنعت دیگر که هرگز دانشگاه نرفت اما زندگی بسیاری را تحت تاثیر قرار داد.

این خاطره را نوشتم تا برای خودم دو نکته تکرار شود: که مهمتر از سواد دانشگاهی سواد زندگی کردن است...سواد زندگی کردن بیاموزیم


و اینکه " دل سوزاندن دردش عمیقتر از هر دردی هست ..."دل نسوزانیم


کانال مهدویان باحال


┏┅❧"""✾""""✾"""❧┅┓
@mahdaviyaanbahal
┗┅❧"""✾""""✾"""❧┅┛
#داستانک

عشق واقعي به خدا
در كنار شهري خاركني زندگي مي‌كرد كه فقر و فاقه او را به شدت محاصره كرده بود.
روزها در بيابان گرم، همراه با زحمت فراوان و بي‌دريغ مشغول خاركني بوده و پس از به دست آوردن مقداري خار، آن را به پشت خود بار نموده به شهر مي‌آورد و به قيمت كمي مي‌فروخت.
روزي در ضمن كار صداي دور شو، كور شو، شنيد، جمعيتي را با آرايش فوق العاده در حركت ديد، براي تماشا به كناري ايستاده دختر زيباي امير شهر به شكار مي‌رفت، و آن دستگاه با عظمت از آن او بود.
در اين حين چشم جوان خاركن به جمال خيره كننده‎ي او افتاد و به قول معروف دل و دين يكجا در برابر زيبايي خيره كننده او سودا كرد.
قافله عبور كرد و جوان ساعت‌ها در اندوه و حسرت مي‌سوخت. توان كار كردن نداشت، لنگ لنگان به طرف شهر حركت كرد.
به حال اضطراب افتاد، دل خسته و افسرده شده، راه به جايي نداشت، ميل داشت بدون هيچ شرطي، وسيله ازدواج با دختر شاه برايش فراهم شود.
دانشوري آگاه او را ديد، از احوال درونش باخبر شد، تا مي‌توانست او را نصيحت كرد ولي پند دانشور بي‌فايده بود و نصيحت او اثر نداشت و آنچه عاشق را آرام مي‌كرد فقط رسيدن به محبوبش بود.
مرد دانشور آخر به او گفت:
«تو كه از حسب و نسب و جاه و مال، شهرت و اعتبار و زيبائي بهره‌اي نداري و عشق خواسته تو از محالات است و اكنون كه راه به بن‌بست رسيده، براي پيدا شدن چاره‌ي درد جز رفتن به مسجد و قرار گرفتن در سلك عابدين راهي نمي‌بينم. مشغول عبادت شو شايد از اين راه به شهرت رسيده و گشايشي در كارت حاصل شود.»
خاركن فقير پند دانشور را به كار بست،‌كوه و دشت و كار و كسب خويش را رها كرد و به مسجدي كه نزديك شهر بود و از صورت آن جز ويرانه‌اي باقي نمانده بود آمد و بساط عبادت خود را جهت جلب نظر اهالي در آنجا پهن كرد.
كم‌كم كثرت عبادت و به خصوص نمازهاي پي‌درپي، به تدريج او را در ميان مردم مشهور كرد، آهسته آهسته ذكر خيرش دهان به دهان گشت و همه جا سخن او به ميان آمد.
آري سخن از عبادت و پاكي و ركوع و سجود او در ميان مردم آنچنان شهرت گرفت كه آوازه او به گوش شاه رسيد و شاه با كمال اشتياق قصد ديدار او كرد.
شاه روزي كه از شكار باز مي‌گشت، مسيرش به كلبه‌ي عابد افتاد،
شاه تصور مي‌كرد به خدمت يكي از اولياء بزرگ الهي رسيده، تنها كسي كه خبر داشت اين همه عبادت و آه و ناله قلابي و توخالي است خود خاركن بود.
در هر صورت پادشاه سر سخن را با آن جوان باز كرد و كلام را به مسأله ازدواج كشيد، سپس با يك دنيا اشتياق داستان دختر خود را مطرح كرده كه اي عابد شب زنده‌دار، تو تمام سنت‌هاي اسلامي را رعايت كرده‌اي مگر يك سنت مهم و آن هم ازدواج است، مي‌داني كه رسول اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) بر مساله ازدواج چه تأكيد سختي داشت. من از تو مي‌خواهم به اجراي اين سنت مهم برخيزي و فراهم آوردن وسيله‌ي آن هم با من، علاوه بر اين من ميل دارم كه تو را به دامادي خود بپذيرم.
جوان بعد از شنيدن سخنان شاه در يك دنيا حسرت فرو رفت و در جواب شاه سكوت كرده و شاه به تصور اين كه حجب و حياء و زهد و عفت مانع از جواب اوست چيزي نگفت، از جوان عابد خداحافظي كرد و به كاخ خود رفت، صبح شد، شاه يكي از دانشوران را خواست و داستان عابد را با او در ميان گذاشت و گفت به خاطر خدا و براي اينكه از قدم او زندگي من غرق بركت شود نزد او رو و وي را به اين ازدواج و وصلت حاضر كن.
عالم آمد و پس از گفتگوي بسيار و اقامه و دليل و برهان و خواندن آيه و خبر، ‌جوان را راضي به ازدواج كرد.
سپس نزد شاه آمد و رضايت عابد را به سلطان خبر داد.

مأموران شاه به مسجد آمدند و با خواهش و تمنا لباس دامادي شاه را به او پوشاندند و او را مانند نگيني در حلقه گرفتند و با كبكبه و دبدبه شاهي به قصر آورند.
وقتي قدم به بارگاه شاه گذاشت و چشمش به آن همه شكوه و عظمت افتاد، غرق در حيرت شد و ناگهان برق انديشه درون جان تاريكش را روشن كرد، به اين مساله توجه نمود، من همان خاركن مسكين و دردمندم، من همانم كه مردم عادي حاضر نبودند سلامم را جواب بدهند، منهمان گداي دل سوخته‌ام كه از تهيه‌ي قرص نان جويي و پارچه‌اي كهنه عاجز بودم، من همان پريشان عاجز و بينواي مستمندم!
آري جوان بر اساس آيات الهي به فكر فرو رفت، كه من همان خاركنم كه بر اثر عبادت ميان تهي، و طاعت ريايي به اين مقام رسيدم، آه بر من، حسرت و اندوه از من، اگر به عبادت حقيقي و طاعت خالص اقدام مي‌كردم چه مي‌شدم؟
در غوغاي پر از آرايش ظاهري دربار، چشم دل خاركن باز شد، جمال دوست در آئينه‌ي دلش تجلي كرد. با قدم اراده و عزم استوار، پاي از دربار بيرون گذاشت و به سوي نماز و عبادت واقعي و بندگي حقيقي خدا حركت كرد.
وقتي نماز ريائي و ميان تهي و الفاظ بي‌معني اين گونه براي حل مشكل مدد كند، نماز واقعي و عبادات خالصانه، و طاعت بي‌ريا چه خواهد كرد؟

📚 كتاب طاقدیس مرحوم نراقی
@mahdaviyaanbahal
#داستانک
@mahdaviyaanbahal
💟 ماجرایی واقعی

که دکتر راتب نابلسی آنرا روایت میکند :
گفتند : آنجا که تاکسی ها منتظر مسافر هستند ، شخصی فقیر تاکسی را نگه داشت ، راننده به او گفت کجا می روی ؟
گفت: به خیابانی که در پایین کوه هست میروم ولی هیچ درهمی (پولی) ندارم تا به تو بدهم !
گفت : چشم میبرمت سوارشو...

اورا به آخر خیابان رساند ، وقتی که از ماشینش پیاده شد پسرش به بدرقه اش آمد وسؤال کرد : پدر جان آیا با نان آمده ای ؟
گفت : نه والله با نان نیامدم ، و در خود سببش را پنهان کرده بود که هیچ مال و دارایی ندارد که خرج کند و از راننده تاکسی هم شرم کرده بود که پولی به او نداده بود ومسافتی را بدون کرایه طی کرده بود ... !
اما راننده تاکسی دوست داشت نیکی خود را تکمیل کند پس کنار کوه پیاده شد وپنج کیسه نان خرید و برایش برد و به او داد ..!

راننده قسم خورد که فرزندان آن مرد فقیر در چند دقیقه نصف نانها را خوردند از فرط گرسنگی !
بعد از آن راننده برای کسب روزی خود سوار ماشین شد و به طرف شهر به راه افتاد تا مسافران دیگری سوار کند ،
پس دو نفر گردشگر تاکسی را نگه داشتند و به او گفتند که ما را به مطار ببر ، پس آنها را به مطار برد آنها دوهزار و پانصد لیر به او دادند در حالیکه کرایه آنجا فقط پانصد لیره بود..
( سبحان الله پنج کیسه نان )

و او در مطار آنها را پیاده کرد و دو گردشگر دیگر سوار شدند و از او خواستند که آنها را به هتل دمشق برساند ، آنها به او دویست دلار پول دادند معادل ده هزار لیره
(اضعافا کثیره )چند برابر پاداش !!

آیا میدانید راننده بعد از آن چکار کرد ؟
بقیه ماجرا شاید قابل تصور نباشد .... و آن نگرشی بیشتر میطلبد از آنچه گذشت !

راننده برگشت به خانه آن مرد فقیر در کوه ، و برای آنها هر چه آرزویش را داشتند از میوه و شیرینی وگوشت خرید
وبه مرد فقیر گفت همه این رزق به سبب تو بود چون من به تو خدمت کردم خالصانه به خاطر رضای خدا ، وبرای این به اینجا برگشتم تا نفس خودم را بر رضای الله و تعلق خاطر به صفت زیبای جلاله اش یعنی الرزاق تربیت کنم و خود را بر صداقت واخلاص در نیتم تربیت کنم .

سبحان الله !!

🌟 بر نیت های خود روزی میگیرید
پس از خود اثری برجا بگذارید
تا طعم زندگی را بچشید .


کانال مهدویان باحال


┏┅❧"""✾""""✾"""❧┅┓
@mahdaviyaanbahal
┗┅❧"""✾""""✾"""❧┅┛
@mahdaviyaanbahal
📚 #داستانک
👈 فضیلت پدر

آورده اند که پدر مرحوم آیت الله العظمی حاج عبد الکریم حائری موسس حوزه با عظمت قم پانزده سال بچه دار نشد، غصه می خورد، شغل او هم قصابی بود و آن شغل آنچنان نبود که سرگرمش کند.

همسر با کرامتش به او گفت احتمالا عیب بچه دار نشدن در من باشد، من رنج تو را تحمل نمی کنم و غصه تو را در قیامت قدرت جواب دادن ندارم، از نظر من ازدواج مجدد برای فرزنددار شدن هیچ مانعی ندارد، بلکه خودم دنبال همسری مناسب برای تو می روم.
@mahdaviyaanbahal
پس از مدتی زن جوان شوهر مرده ای را در چند فرسخی محل پیدا کرد، و به شوهر خود پیشنهاد ازدواج با او را داد. ازدواج صورت گرفت، شب عروسی، عروس و داماد را طبق مراسم قدیم دست به دست دادند.

دختر بچه سه ساله عروس که از شوهر سابقش مانده بود، از مادرش جدا نمی شد، خاله دختر او را بغل زد که ببرد. صدای ناله بچه یتیم بلند شد، آن مرد با کرامت تکان خورد.

به آن خانم گفت تحمل ناله یتیم را ندارم، علاوه بر این بودن من و تو و بچه دار شدنت از من امکان لطمه زدن به این یتیم را دارد، من از خیر این ازدواج گذشتم، مهر زن را پرداخت و شبانه به منزل برگشت.

همان شب در کنار همسر اولش قرار گرفت و نطفه حاج شیخ عبد الکریم به مزد آن کرامت و گذشت بسته شد، فرزندی بوجود آمد که پایه گذار حوزه علمیه قم شد. حاج شیخ عبد الکریم نزدیک به هزار عالم واجد شرایط و مراجع بعد از خود را تربیت کرد.


📗 #نظام_خانواده_در_اسلام
حجت‌الاسلام شیخ حسین انصاریان

کانال مهدویان باحال


┏┅❧"""✾""""✾"""❧┅┓
@mahdaviyaanbahal
┗┅❧"""✾""""✾"""❧┅┛
#داستانک
@mahdaviyaanbahal
وقتی مسجد اعظم قم ساخته میشد قرار شد چاه آبی حفر کنند. تحقیق شد که چه کسی این کار را بهتر از دیگران انجام می دهد. معلوم شد شرکتی در خیابان سعدی تهران هست که مدیریت آن با آقای جمشید یگانگی است ولی ایشان زردشتی میباشد.

موضوع را با "آیت الله العظمی بروجردی" مطرح کردند و ایشان فرمود: «زردشتی باشد، چه اشکالی دارد؟»و کار تا آخر به وسیله همان شرکت انجام شد.

هنگام تسویه حساب، آقای جمشید یگانگی گفته بود مایل است با آقای بروجردی ملاقات کند. در ملاقات آقای بروجردی از ایشان تشکر کرده بود ولی آقای یگانگی خواهش کرده بود که اجازه دهید من هم در ثواب این مسجد شریک باشم و پولی بابت کار دریافت نکنم و آقای بروجردی هم قبول کرده بود.

همانجا یکی از حاضرین به آقای بروجردی گفت: «آقا به ایشان بفرمایید مسلمان شود». آقای بروجردی از شنیدن این جمله آنقدر ناراحت شد که صورت و گوشهایش قرمز شده بود. آقای یگانگی هم سرش را زیر انداخته و ساکت بود. پس از چند لحظه آقای بروجردی فرمود: «من دعا میکنم خداوند از این صفا و اخلاص ایشان به ما هم عنایت بفرماید».
@mahdaviyaanbahal
پس از چندین سال برای تعمیر و بازسازی به همان شرکت مراجعه شد .آقای یگانگی مرحوم شده و پسرانش شرکت را اداره میکردند. کار انجام شد و هنگام تسویه حساب، معلوم شد مرحوم جمشید یگانگی در پرونده مربوط به مسجد اعظم قم یادداشت کرده که تا هر زمان این چاه تعمیراتی لازم داشت به طور مجانی انجام گردد.

اخیرا آیت الله العظمی سیستانی فرموده بود در زمانی که من در قم شاگرد آقای بروجردی بودم یک روز توصیه اخلاقی داشتند با این عنوان: «مواظب باشید دزد عقیده مردم نباشید».

آقای بروجردی فرموده بودند: «یک روز دزدها جلو کاروانی را میگیرند و اموال آن را غارت میکنند. میان اموال و اثاثیه آنان بقچه ای بود که روی آن نوشته شده بود "بسم الله الرحمن الرحیم". آن را به رئیس دزدها نشان دادند و او پرسید این بقچه مال کیست؟ معلوم شد متعلق به یک پیرزن است. از آن پیرزن پرسید این کاغذ بسم الله برای چیست؟ جواب داد این را نوشتم تا از خطر دزدها محفوظ بماند. رئیس دزدها گفت: محفوظ ماند، بردار و برو. نوچه های رئیس اعتراض کردند که این همه زحمت کشیدیم و دزدیدیم چرا به او برگرداندی؟ رئیس جواب داد: «ما دزد اموال هستیم دزد عقیده نیستیم». آقای بروجردی با نقل این داستان فرموده بودند: «شما نیزمواظب باشید دزد عقیده مردم نباشید».

رحمت و رضوان بی انتهای الهی بر آن مرجع عالیقدر


کانال مهدویان باحال


┏┅❧"""✾""""✾"""❧┅┓
@mahdaviyaanbahal
┗┅❧"""✾""""✾"""❧┅┛
📚 #داستانک
@mahdaviyaanbahal
👈 آبلیموی تقلبی وبال عطار باشی

صاحب منتخب التواریخ می نویسد در کربلا عطاری که مشهور به تقوا بود مریض می شود و مرضش طولانی می گردد یک نفر از دوستان به عیادتش می رود و می بیند از وسائل زندگی و خانه چیزی برایش نمانده، حصیری زیر پایش و متکائی زیر سرش هست، این آقای تاجر به چنین روزی افتاده است! پسرش وارد شد گفت: پدر برای نسخه امروز پول نیست تا دوا بخرم، متکای زیر سرش را به او داد و گفت: این را هم ببر و بفروش ببینم راحت می شوم یا نه؟

دوست عیادت کننده می پرسد مطلب چیست؟ می گوید: من در کربلا نمایندگی فروش آبلمیوی شیراز داشتم، آبلیمو وارد می کردم به مبلغ گزاف می فروختم، ناگهان در کربلا تب حصبه عمومی شد و طبیب ها مداوای عام کردند که آبلیمو نافع است، روز اول کاری نکردم، از فردا به خودم گفتم چرا آبلیمو را ارزان بفروشم حالا که خریدار فراوان دارد، دو برابر و بعد چند برابر کردم، مردم بیچاره هم ناچار می خریدند.

بعد دیدم آبلیمو دارد کم می شود و هر چه گران می کنم می خرند ولی تمام می شود، شروع کردم آب در آبلیمو کردن و سپس آبلیموی مصنوعی و تقلبی درست کردم، مال فراوانی به دست آوردم، لیکن چندی بعد بستری شدم، در اثر این بیماری آنچه پول آبلیمو به دست آوردم دادم تا امروز که دیدی همین متکا باقی مانده بود این را نیز دادم ببینم راحت می شوم یا نه؟

💥فاعتبروا یا اولی الابصار.
پس ای هوشیاران عالم پند و عبرت گیرید(سوره حشر/آیه٢)


📗 #عجب_حکایتی
سید ابوالحسن حسینی

کانال مهدویان باحال

┏┅❧"""✾""""✾"""❧┅┓
@mahdaviyaanbahal
┗┅❧"""✾""""✾"""❧┅┛
#داستانک
#دلنوشته
@mahdaviyaanbahal
🔵«وقتی بچه بودی، عادت داشتی روی دوشم بنشینی، پدر نردبان بچه هایش است...» هروقت این جملات را از پدرم می شنیدم ،دلم می گرفت و برای پدرم غصه می خوردم....

پدر به چشم پسرش، بزرگ ترین و قوی ترین مرد دنیا است. او شخصیتی نیرومند داشت و سختی های روزگار موهایش را سفید کرده بود. از نوجوانی برای تامین زندگی خانواده اش دوندگی و کار و کسب درآمد را شروع کرد. همیشه تا دیر وقت کار می کرد، اما هرگز گله نمی کرد. علی رغم سختی هایی که در بیرون تحمل می کرد، در خانه همیشه چهره ای خندان داشت.

پدرم برای بهبود دادن به معاش و درآمد خانواده، یک حوضچۀ پرورش ماهی کرایه کرد. پولش را قرض گرفت؛ بچه ماهی خرید و هر روز به تغذیۀ آنها مشغول شد. چشم گذاشته بود که بچه ماهی ها زود رشد کنند. چادری کنار حوضچه زد و هر روز از صبح تا شب به آن، که امید خانواده شده بود، رسیدگی کرد. مادر مترصد بود که بعد از فروختن محصول، چند اسباب جدید به خانه اضافه کند. من و برادرم هم امیدوار بودیم کتاب های جدیدی بخریم.

اما یک روز با خبر غیرمنتظره ای که پدر به ما داد، همۀ رؤیاهایمان رنگ باخت. همۀ ماهی ها مرده بودند. سکوت مرگباری خانه را فراگرفت. صدای گریۀ مادرم را از اتاق می شنیدم که با خودش نجوا می کرد: «همه چیز تمام شد! این همه پول از دیگران قرض گرفته بودیم.» در این هنگام پدرم لبخندی به مادرم زد و گفت: «عیبی ندارد! موفقیت که قرار نیست به آسانی به دست بیاید! این شکست برای ما درس می شود.»

بعداً از پدرم پرسیدم: وقتی ماهی ها مردند، همۀ ما گریه می کردیم. چرا شما گریه نکردید؟

پدرم جواب داد: «مردها نباید گریه کنند، فوق فوقش باید از اول شروع کنند.»
@mahdaviyaanbahal
پدرم برای جبران زیان مالی که بر خانواده وارد شده بود، خود را روزانه بیست و چهار ساعت وقف کار در کنار حوضچه کرد. دیگر کم پیش می آمد که او را ببینیم. چین های روی صورتش عمیق تر شد، موهایش سفیدتر شد و خیلی پیرتر از سنش به نظر می رسید. طوری که گاه از خودم می پرسیدم آیا این مرد که می بینم، پدر من است؟ آیا او واقعاً کمتر از 50 سال دارد؟

کم کم که بزرگ می شدم، عزمم را جزم کردم که برای بهتر و آسان تر شدن زندگی برای پدرم تلاش بیشتری بکنم و در زندگی موفق باشم.

در پایان سال 1998خدمت سربازی را تمام کردم و وارد دانشگاه ارتش شدم. حوضچۀ پرورش ماهی پدرم هم چند سال متوالی محصول خوبی داد. در تعطیلات زمستانی بعد از نیم سال اول تحصیلم در دانشگاه، با حقوقی که گرفته بودم، یک ریش تراش برقی برای پدرم هدیه خریدم. وقتی آن را به او دادم، پدرم ریش تراش را در دو دستش گرفت و مدتی طولانی به آن خیره شد. متوجه شدم که چشم هایش پر از اشک شد.

پدرم که مردی دارای شخصیت محکم و قوی، با هدیۀ کم ارزشی که از پسرش گرفته بود، متأثر شد و اولین بار گریه کرد. عشق پدر به فرزندان، عشقی عمیق و بزرگ است.

من هرگز اشک پدرم را فراموش نخواهم کرد.

#پنجشنبه است
به یاد همه آنهایی
که بین ما نیستند
و هیچکس نمی تونه
جاشون ‌رو توی قلبمون پر کنه
نثار روح پدران و مادران آسمانی
وهمه گذشتگانمان

بخوانیم فاتحة و صلوات🌹
روحشان شاد

 کانال مهدویان باحال


┏┅❧"""✾""""✾"""❧┅┓
@mahdaviyaanbahal
┗┅❧"""✾""""✾"""❧┅┛
#داستانک
@mahdaviyaanbahal
گویند متوسط عمر #عقاب 30 سال است و متوسط عمر #کلاغ 300 سال

عقابی در بلندای قله رفیعی لانه داشت. عقاب به پایان عمرش نزدیک شده بود،
اما نمیخواست بمیرد.
به یاد آورد که پدرش از پدرش که او هم از پدرش شنیده بود که در پایین قله کلاغی لانه دارد. 4 نسل از خانواده عقابها این کلاغ را دیده بودند اما کلاغ هنوز به نیمه عمر خود نیز نرسیده بود !

عقاب در دلش به کلاغ حسادت کرد، تصمیم گرفت به نزد کلاغ برود و رازعمر طولانی وی را جستجو کند. بنابراین بال گشود و در آسمان به پرواز درآمد. شکوه و عظمت عقاب بر کسی پوشیده نبود.
با پروازش در زمین هیاهویی شد. پرندگان با حسرتی آمیخته با ترس به لای درختان گریختند، خرگوش ها و آهوان سراسیمه به دل جنگل پناه بردند و چوپان در حالی که مسیر حرکت عقاب را می نگریست به سوی گله دوید اما عقاب را اندیشه دیگر در سر بود... .
.
به لانه کلاغ رسید، کلاغ با وحشت و تعجب به وی نگریست !
چه امری این افتخار را نصیب او کرده بود؟! عقاب داستان را برای کلاغ گفت و از او خواست تا راز عمر طولانیش را برای وی فاش کند.

کلاغ گفت که این کار را خواهد کرد و به او یاد خواهد داد آنچه خود انجام داده است تا عمر طولانی به دست آورد، پس باید عقاب از این پس با او زندگی کند و دمخور او شود و عقاب پذیرفت!

اما زندگی کلاغ کاملا متفاوت با زندگی او بود. .
.
عقاب که همیشه در اوج آسمان جا داشت و غذایش گوشت تازه و آب چشمه ساران کوهسار بود دید که کلاغ چگونه دزدی میکند، چگونه تحقیر میشود، چگونه از پسمانده غذا میخورد و از آب لجن سیراب میشود... .
.
او در یکروز زندگی با کلاغ همه اینها را تجربه کرد

در همان روز اول عقاب زندگی خود را به یاد آورد و دانست که #زندگی و فرمانروایی کوتاه خود در بلندای آسمان را هرگز با زندگی طولانی در نکبت زمین عوض نخواهد کرد، حتی اگر عمرش فقط یکروز باشد.
.
. عمر کوتاه با عزت به از عمر طولانی با خفت است. ..

لحظه ای چند بر این لوح کبود
نقطه ای بود و دگر هیچ نبود
..
.
امام سجاد (ع) در دعای بیستم #صحیفه_سجادیه میفرمایند: خدایا! تا هنگامی که عمرم در راه اطاعت فرمان تو به کار رود، به من عمر ده، و هرگاه عمرم چراگاه شیطان شود، مرا بمیران.

کانال مهدویان باحال

┏┅❧"""✾""""✾"""❧┅┓
@mahdaviyaanbahal
┗┅❧"""✾""""✾"""❧┅┛
📚 #داستانک
👈 ارزش یک بار تسبیح


جنیان برای حضرت سلیمان بساطی از طلا و ابریشم بافته و تخت او را در وسط آن گذارده بودند که روی آن می نشست و در اطرافش شش هزار تخت دیگر از طلا و نقره بود، که پیغمبران بر تختهای طلا و علماء بر تختهای نقره تکیه می داند، مردم نیز در اطراف آنها بودند و در اطراف مردم جنیان و پریان قرار می گرفتند، پرندگان نیز به وسیله بالهایشان بر آن بساط سایه می افکندند و باد طبق دستور سلیمان، بساط را سیر می داد...

روزی حضرت سلیمان با آن بساط از کنار مردی کشاورز می گذشت، آن مرد گفت: «لقد اوتی ال داود ملکا عظیما»: به خاندان داود سلطنتی بزرگ داده شده.

باد سخن او را به سلیمان رسانید. حضرت دستور داد بساط ایستاد، از آن پایین آمده به نزد کشاورز رفت و به او فرمود: من برای آن آمدم که به تو بگویم چیزی که به آن قدرت و دسترسی نداری آرزو مکن.

سپس فرمود: «تسبیح واحده یقبلها الله تعالی خیر مما اوتی ال داود»: یک بار تسبیح گفتن که البته خدا آن را قبول کند بهتر از همه آن چیزی است که به خاندان داود داده شده است. زیرا ثواب تسبیح همیشه ماندنی است، ولی ملک سلیمان از بین می رود.

👌آری این است ارزش معنویات در مقابل مادیات.


📗 #بحارالانوار، ج 14، ص81
مرحوم علامه محمد باقر مجلسى

کانال مهدویان باحال


┏┅❧"""✾""""✾"""❧┅┓
@mahdaviyaanbahal
┗┅❧"""✾""""✾"""❧┅┛
#داستانک

👌این داستان برای کسانی هست که عدالت خدا رو با علم محدود خود زیر سوال میبرند

روزى حضرت موسى عليه السلام از محلى عبور مى كرد رسيد بر سر چشمه اى در كنار كوه، با آب آن چشمه وضو گرفت، بالاى كوه رفت تا نماز بخواند در اين موقع اسب سوارى به آنجا رسيد. براى آشاميدن آب از اسب فرود آمد، در موقع رفتن كيسه پول خود را فراموش نموده رفت. بعد از او چوپانى رسيد كيسه را مشاهده كرده برداشت.

بعد از چوپان پيرمردى بر سر چشمه آمد، آثار فقر و تنگدستى از ظاهرش آشكار بود. دسته هيزمى بر روى سر داشت، هيزم را يك طرف نهاده براى استراحت كار چشمه خوابيد. چيزى نگذشت كه اسب سوار برگشت اطراف چشمه را براى پيدا كردن كيسه جستجو نمود. ولى پيدا نكرد. به پيرمرد مراجعه نمود او هم اظهار بى اطلاعى نمود بين آن دو سخنانى شد كه منجر به زد و خورد گرديد. بالاخره اسب سوار آنقدر هيزم كش را زد كه جان داد.

حضرت موسى عليه السلام عرض كرد پروردگارا اين چه پيش آمدى بود؟ عدل در اين قضيه چگونه است؟ پول را چوپان برداشت، پيرمرد ستم واقع شد، خطاب رسيد موسى همين پيرمرد پدر آن اسب سوار را كشته بود، بين اين دو قصاص انجام گرديد. در ضمن پدر اسب سوار به پدر چوپان به اندازه پول همان كيسه مقروض بود. از اين رو به حق خود رسيد. من از روى عدل و دادگرى حكومت ميكنم.

بحارالانوار


کانال مهدویان باحال


┏┅❧"""✾""""✾"""❧┅┓
@mahdaviyaanbahal
┗┅❧"""✾""""✾"""❧┅┛
📚 #داستانک
#تلنگر
👈 وجدان

غزالی در احیاء العلوم می نویسد: آقایی به طرف حسابش نوشت که: نی های شکر را سرما زده است. از این جهت امسال زمینه برای خرید شکر فراوان است؛ و یقین داشته باش که شکر گران خواهد شد. این نامه به دست این تاجر رسید. افتاد در بازار کوفه شکر فراوانی خرید و انبارش را پر کرد. خوشحال شد که امسال سود فراوانی نصیبش می شود.

شب، وقتی که از بازار و از سر و صدای دنیا فارغ شد، عاطفه و ایمان قلبی او، وجدان او، وجدانی که از یقین او، اسلام او، پیدا شده بناکرد این آقا را ملامت کردن، گفت: دیدی چه کردی؟ مردم را گول زدی. گول نزده بود، شکر به نرخ روز خریده بود. اما زمینه این بوده است که سال آینده شکر گران شود. این زمینه کلاه گذاشتن سر مردم بود.

غزالی می گوید: این آقا تا صبح خوابش نبرد. اول اذان صبح، در نماز جماعت به افرادی که شکر از آنها خریده بود ماجرا را گفت؛ و تا اول آفتاب به در خانه همه آنها که شکر خریده بود رفت. همه آنها گفتند راضی هستیم و معامله را به هم نمی زنیم. اینجا قدری راحت شد.

غزالی می گوید: شب دوم ضربات وجدان باز نگذشت که او بخوابد. بالأخره آن آقای تاجر که شکرها را خریده بود، فردا صبح به بازار آمد و به التماس شکرها را پس داد و رفت منزل. شب سوم خواب خوبی رفت و گفت: الحمد لله رب العالمین؛ ما توانستیم دین خودمان را حفظ کنیم ولو اینکه استفاده زیادی از دست ما رفت.

👌به این می گویند ایمان عاطفی و قلبی. پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم می فرماید: اگر مسلمانی، مسلمانی را گول بزند، اصلاً مسلمان نیست. «لیس من المسلمین من غشهم».


📗 #اخلاق_در_خانه، ج 2
آیت الله حسین مظاهری

کانال مهدویان باحال


┏┅❧"""✾""""✾"""❧┅┓
@mahdaviyaanbahal
┗┅❧"""✾""""✾"""❧┅┛
@mahdaviyaanbahal
••࿇❥‌‌‌‌‌‌‌༻🌹༺‌‌‌❥࿇••
#داستانک

چند سال پیش داستان تمثیلی زیبایی را خواندم با این مضمون، آدمی می فهمد، دو روز به پایان عمرش، باقی مانده و هیچ زندگی نکرده است، فقط 2 روز!!! جای تعجبی نداشت، مگر زندگی کردن چگونه است؟!

آدم داستان، "پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد، داد زد و بدو بیراه گفت، خدا سکوت کرد. جیغ زدو جارو جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد."

این حالت، یادآور زمان کودکی بود که چیزی را از پدرو مادرم با اصرار و پافشاری می خواستم و آنها به صلاحدید خودشان جوابی به خواسته من نمیدادند و من اما مصرانه به دنبال جواب بودم، با همدلی خاصی همراه با آدم داستان منتظر جواب خدا شدم.

" انقدر به پرو بال فرشته و انسان پیچید، کفر گفت، سجاده دور انداخت، دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد تا آنکه خدا سکوتش را شکست و گفت: عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت، تمام روز را به بدو بیراه و جارو جنجال از دست دادی، تنها یک روز دیگر باقی است، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن"

خودم را جای قهرمان قصه می بینم وقتی که خدا دست نوازشش را بر سرم می کشد، و من با چشمان بارانی پر از حس پشیمانی لابه لای هق هقم می گویم: اما با یک روز، .... با یک روز، چه کار می توان کرد؟

خداوند می گوید: " آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد، هزار سال هم به کارش نمی آید."

این حرف خدا ، بزرگترین پتک زندگی را بر سرم می کوبد، و من انگار از خواب بیدار شده ام، چه ثانیه ها و لحظه هایی را که غافل سپری کردم، به این اطمینان که فردا هم مثل امروز می آید و فردا حتما " زندگی" خواهم کرد و با اطمینان خاطر از داشتن زمان، غصه خوردم، وقتم را به بطالت گذراندم، خشمگین شدم، از آدمها کینه به دل گرفتم، از مهر درونم خرج نکردم، و چه " دوستت دارم " هایی که نگفتم و گذاشتم گوشه طاقچه دلم خاک بخورد، غافل از آنکه شاید فردایی در کار نباشد که بتوانم آنها را به زبان بیاورم.
@mahdaviyaanbahal
به دنبال قهرمان داستان میروم، " آنگاه که خدا سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت : حالا برو و زندگی کن . او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید. اما می‌ترسید حرکت کند. می‌ترسید راه برود. می‌ترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد… بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده‌ای دارد؟ بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم.

آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سر و رویش پاشید. زندگی را نوشید و زندگی را بویید. چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد. می تواند ….
او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما ….

اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمی‌شناختند سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد. او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد. لذت برد و سرشار شد و بخشید. عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.

او در همان یک روز زندگی کرد، اما فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند: امروز او درگذشت. کسی که هزار سال زیسته بود!

✔️هر روز جوری زندگی کن که گویی همین یک روز را داری✔️

عرفان نظر آهاری و
نادیا مستوفی

کانال مهدویان باحال


┏┅❧"""✾""""✾"""❧┅┓
@mahdaviyaanbahal
┗┅❧"""✾""""✾"""❧┅┛
#داستانک
#اخلاقی

بهمنیار شاگرد بوعلی بود. روزی بوعلی سینا او را در حالت دست به یقه شدن با یک نادان دید ، به او گفت: بهمنیار ، مدت ها به دنبال این سوال بودم که خدا چرا به هیچ پرنده ای شاخ نداده است؟

سرانجام فهمیدم، چون پرنده در زمان برخورد با خطر می تواند پر بکشد و پرواز کند نیازی به شاخ در آفرینش او نیست.

پس انسان نیز زمانی که می تواند از جرو بحث با یک نادان پر بکشد و فرار نماید، نباید بایستد و با او جر و بحث کند. بدان زمانی که پر پرواز داری، نیازی به شاخ گاو نداری. و این پر پرواز را فقط علم به انسان می دهد و شاخ گاو را جهالت.


کانال مهدویان باحال


┏┅❧"""✾""""✾"""❧┅┓
@mahdaviyaanbahal
┗┅❧"""✾""""✾"""❧┅┛
#داستانک
@mahdaviyaanbahal

💎گويند شيخ بايزيدبسطامي در ايام جواني و قبل از اينكه دلش به نور ايمان روشن گردد واز جمله بزرگان عرفان و سير و سلوك شود، از جمله كساني بود كه سرتاسر بدنش به رسم و افراد بي بند بار خالكوبي داشت بعد از طي مراحل سلوك و نشستن بر كرسي شيخ العرفا از ترس هويدا گشتن پيشينه خود هرگز جامه را در انظار مريدان و ساير خلق از تن بيرون نميكرد، و نقل است كه هميشه بالغ بر پانصد مريد و شاگرد وي را همراهي ميكردند. روزي بر حسب اتفاق فارغ از مريدان و دوستدارانش در كنار دجله قدم ميزد كه شيطان او را وسوسه كرد و دچارغرور و خود بزرگ بيني شد، و با خود گفت بايزيد تو اكنون به چنان مقام و جايگاه رفيعي رسيده اي كه كسي در جهان به رتبت و مقام تو پيدا نميشود و همواره بالغ بر پانصد مريد به فرمانبرداري تو اماده اند، در اين زمان خداوند به او الهام نمود كه بايزيد، ميخواهي كه به باد دستور دهم كه جامه ها را تنت بيرون كند، انگاه خلق اثار لهو و لعب را بر تنت ميبينند و به پيشينه گناه الود تو اگاه ميشوند و ان زمان است كه بر تو سنگ زنند و سرت را بر دار كنند.
بايزيد فرمود پروردگارا اگر اين كار را انجام دهي شمه اي از رحمتت و بخشندگيت را به بندگانت ميگويم و ان زمان است كه ديگر هيچ كس تو را سجده نميكند و كسي ديگر نماز و روزه بجاي نمي اورد.

خداوند فرمود:
ني زما و ني ز تو رو دم مزن.
گفتگو زیبای بایزید بسطامی با خدا
در کنار دجله سلطان با یزید
بود روزی فارغ از خیل مرید
ناگه آوازی ز عرش کبریا
خورد بر گوشش که: ای شیخ ریا
میل آن داری که بنمایم به خلق
آنچه پنهان کرده ای در زیر دلق
تا خلایق جمله آزارت کنند
سنگ باران بر سر دارت کنند؟
گفت: یا رب میل آن داری تو هم
شمه ای از رحمتت سازم رقم؟
تا که خلقان از پرستش کم کنند
وز نماز و روزه و حج رم کنند؟
پس ندا آمد که ای شیخ فتن
نی ز ما و نی زتو رو دم مزن

#مصیبت_نامه
#عطار_نیشابوری


کانال مهدویان باحال


┏┅❧"""✾""""✾"""❧┅┓
@mahdaviyaanbahal
┗┅❧"""✾""""✾"""❧┅┛
‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‍‌╭✹••••
🌺🌺

#داستانک

مادرشیری پیامبراکرم ص نقل می کند:
محمدص سه ساله بود، روزی به من گفت: مادر، چرا دو برادرم را روزها نمی بینم؟
گفتم: فرزندم، آنها روزها گوسفندان را به بیابان برای چراندن می برند. گفت: چرا من همراه آنها نمی روم؟
گفتم: آیا دوست داری همراه آنها به صحرا بروی؟ گفت: آری
صبح روز بعد روغن برموی محمدص زدم و سرمه برچشمش کشیدم و یک مُهره یمانی برای حفاظت او برگردنش آویختم.
حضرت که از دوران کودکی با خرافات و کارهای بی منطق مبارزه می کرد، فوراً آن مهره را از گردن بیرون آورد و به دور انداخت.
آنگاه رو به من کرد و گفت: مادرجان، این چیست؟ من خدایی دارم که مرا حفظ می کند.

📚 داستانهای بحارالانوار، ج5
📝 علامه مجلسی

‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‍‌╭✹••••
🌺🌺

کانال مهدویان باحال


┏┅❧"""✾""""✾"""❧┅┓
@mahdaviyaanbahal
┗┅❧"""✾""""✾"""❧┅┛
@mahdaviyaanbahal
#داستانک
#دلنوشته

بچه که بودم ، علاقه ی عجیبی به پیدا کردنِ گنج داشتم .😊

محبوب ترین اسباب بازی هایم را داخلِ یک قوطی می گذاشتم و آن را تویِ باغچه ی #حیاط ، در یک جایِ #مشخص ، خاک می کردم تا روزی دوباره پیدایشان کنم و به لذتِ #اکتشافِ گنج برسم .

که اسباب بازی ها ، برایم با ارزش تر از قبل شوند !!

جالب ترین قسمتِ ماجرا این بود که برایِ این کار ، نقشه ی دقیقی از گنج و محلِ چال کردنِ اسباب بازی ها می کشیدم و از آن جالب تر این که نقشه را هم داخلِ همان قوطی می گذاشتم و آن را خاک می کردم !!!

فردایِ آن روز ، دلم برایِ اسباب بازی هایم تنگ می شد ، تمامِ باغچه را زیر و رو می کردم اما پیدایشان نمی کردم ، بیخیال می شدم و می رفتم دنبالِ #زندگی ام .

چند سال بعد ، بر حسب یک اتفاق ، قوطیِ مورد نظر پیدا می شد اما اسباب بازی ها ، دیگر ، برایِ من آن #جذابیتِ سابق را نداشتند ، #معیار هایِ من ، #ناخودآگاه ، تغییر کرده بود و چیزهایِ جدیدی جایِ آنها را در #ذهن و #قلبم گرفته بود ...

@mahdaviyaanbahal
خواستم بگویم همه ی ما آدم هایی را دوست داریم و تصور می کنیم اگر زمانِ زیادی از آن ها دور باشیم ، #تعلق و دلبستگیِ مان بیشتر می شود اما اینطور نیست !

فاصله ، هیچ چیز و هیچ کس را با ارزش نمی کند !

با گذرِ زمان ، آدم ها به طرزِ عجیبی #عوض می شوند .

شاید همین آدم معمولیِ امروز ، عزیز ترین آدمِ دیروز بوده ...

هرگز برایِ تحکیمِ روابطتان فاصله هایِ طولانی نگیرید ! #دوری ، #دوستی نمی آورَد !

( دوری ، بانیِ بی رحمانه ترین #فراموشی هاست ..)


کانال مهدویان باحال


┏┅❧"""✾""""✾"""❧┅┓
@mahdaviyaanbahal
┗┅❧"""✾""""✾"""❧┅┛
#داستانک
@mahdaviyaanbahal
#زیبا_قابل_تامل

یکی از سوالاتی که از ابتدای نوجوانی در ذهنم بود، این بود که چرا بعضی اعمال ساده و راحت، ثواب هایی بسیار زیاد و فراتر از حد معمول دارند، مثلا چرا گفته شده که ثواب خواندن سه بار سوره توحید با ثواب یک ختم قرآن برابر است.

راستش منطق و حکمت این کار خداوند را درک نمی کردم. مدتی پیش پای منبر یکی از روحانیون گرامی پاسخی بسیار زیبا برای این سوال یافتم که در قالب خاطره ای از کودکی های آن روحانی مطرح شده بود.

ایشان می گفت: "بچه تر که بودم، شیطنت هایم بیشتر از امروز بود. یک روز شیشه این همسایه را می شکستم و فردا، سر پسر همسایه دیگر را. یک روز صبح، عمویم که از کارهایم عاصی شده بود؛ صدایم زد و پیشنهاد داد با پولی که می دهد، کاری اقتصادی دست و پا کنم. پیشنهاد خودش فروختن بیسکوئیت به بچه های محل بود.
@mahdaviyaanbahal
من هم از خدا خواسته، پولها را از عمو گرفتم و از عمده فروشی، ده بیست تایی بیسکوئیت خریدم. یک جعبه چوبی میوه هم سرو ته شد و سر کوچه خودمان که از قضا گلوگاه محل نیز محسوب می شد،
اولین دکان بیسکوئیت فروشی من پا گرفت.
اولین روز، کسب و کار تعریفی نداشت و بیشتر وقت من به بطالت گذشت. بچه ده ساله ای را در نظر بگیرید که از صبح تا ظهر جلوی ده بیسکوئیت بنشیند و گرسنه شود. طبیعی است که شیطان در جلدش برود و به بیسکوئیت ها دست درازی کند.

ظهر که شد، پدر از سر کار آمد و با دیدن من، که نان آور خانه شده بودم، خندید. نزدیک آمد و پرسید که چه می کنم و از صبح، چقدر کاسب بوده ام. من هم گفتم بیسکوئیت را خریده ام سه تومن و می فروشم پنج تومن. دروغ می گفتم. خریده بودم پانزده ریال و می فروختم دو تومن. پدر با شنیدن این حرف گفت: خوب یکی هم به ما بده. من هم زرنگی کردم و بیسکوئیتی که ازصبح به آن نوک زده بودم را به دستش دادم. پدر بیسکوئیت را زیر و رو کرد. ظاهراً می خواست چیزی بگوید، اما نگفت.

دست دیگرش را در جیب فرو برد و یک ده تومنی بیرون آورد و به من داد. من ایستادم و جیبهایم را گشتم و دست آخر گفتم: پنج تومنی ندارم که بقیه پول را پس بدهم. پدر هم گفت: اشکال ندارد؛ بعداً با هم حساب می کنیم. و این بعداً هرگز نرسید. تا عصر، پشت دکانم بودم و پس از آن به خانه رفتم و بیسکوئیتی که به پدر فروخته بودم را از سر طاقچه برداشتم و خوردم.
@mahdaviyaanbahal
امروز که من پدر شده ام و پسری دارم که شیطنت می کند؛ فهمیده ام که آن روزها، پدر قیمت بیسکوئیت را می دانست؛ می دانست که بیسکوئیت را دو تومن می فروشم؛ می دانست که پنج تومنی دارم که پولش را پس بدهم؛ می دانست که بیسکوئیت نوک زده را به او انداخته ام؛ و می دانست که بیسکوئیت را خودم خواهم خورد. و من امروز فهمیده ام که پولی که عمو به من داد را پدر داده بود؛ فهمیده ام که این بازی برای این بود که من دست از «خبط و خطا» بردارم و آدم شوم؛
فهمیده ام که پدر به دنبال «راه انداختن» من بود."

آری، اینجا بود که فهمیدم خداوند نیز قیمت و ارزش کارهای اندک ما را خوب می داند، خوب می داند سه بار خواندن سوره توحید با ختم کل قرآن فرق دارد، خوب می داند یک درهم صدقه در ماه رمضان با هزار درهم صدقه فرق دارد، خوب می داند روزه گرفتن در پنجشنبه اول و وسط و آخر ماه با روزه گرفتن در تمام روزهای ماه فرق دارد، ولی ثواب آنها را برای ما یکی می کند تا امثال من که از لحاظ معنوی یک بچه شیطان و خطاکار به حساب می آییم، دست از «خبط و خطا» برداریم و آدم شویم. می خواهد حداقل ما را راه بیندازد تا کم کم با پاک شدن دلمان، مزه عبادت و لذت مناجات، ما را خودبخود در نیمه های شب بیدار کند و به پای سجاده بکشاند.

💐🌹و هر گاه بندگان من، از تو درباره من بپرسند، [بگو] من نزديكم، و دعاى دعاكننده را- به هنگامى كه مرا بخواند- اجابت می‏كنم، پس [آنان‏] بايد فرمان مرا گردن نهند و به من ايمان آورند، باشد كه راه يابند.🌹💐
البقرة آیه 186



کانال مهدویان باحال


┏┅❧"""✾""""✾"""❧┅┓
@mahdaviyaanbahal
┗┅❧"""✾""""✾"""❧┅┛
Ещё