آدمی، تنها تنی دارد و بس، چون سلول انفرادی
روح از سختی پوستهاش دردمند است و درمانده
پوستهای با دهان و گوش
و چشمهایی به اندازه دو دگمه
یکسره زخمی و چاک چاک
چون ردایی روی استخوان و مهره
از روزنه چشم سوی
چشمهای آسمانی بال میکشد
سوی منارهای یخین
و ارابهای برای پرندگان
از پشت میلههای آهنی زندان زندهی خویش
میشنود همهمه جنگل و صحرا را
چونان که غریو هفت دریا را
روح برهنه است بیتن
چون تن که برهنهست بیپیراهن
[و اینگونه] نه طرحی در پیش است، نه پنداری
نه گفتاری در کار است و نه کرداری
پرسشی که آن را پاسخی نیست:
چه کسی بازمیگردد از رقص
از صحنهای که هیچکس را
بنای رقص بر آن نبودهست؟
آرسنی تارکوفسکی
بندی از اوریدیس، ۱۹۶۱
🗿@PhilAsefi