#چپتر_۱۴
#عاشقی_به_سبک_خدایان
هیکاری: باباییییییییییییییییییییی
"دستاش شل میشه و ساکه ها میوفته زمین و رو زمین میوفته و با صدای لرزون "
هیکاری: ب...بابایی مم-من برات سا-ساکه خریدم
"میخنده و بلند میشه میره سمتش نمیخواد این واقعیت که پدرش مرده رو باور بکنه"
هیکاری: هاها...بابا ..نگ-نگا برات ساکه خرید-دم میی-میشه از این شوخیا نکنی؟
"هیکاری دست باباشو میگیره که پر خونه و خونا روی دستاش کوچیکش میمونه"
هیکاری: نهههههههههه...بابایی میدونم داری شوخی میکنی...نه ؟ باز منو داری میترسونی؟
" میخنده و سعی میکنه بلندش کنه هر چی تلاش میکنه بدنش بیشتر خونی میشه"
هیکاری: ...بابایی..ب-بابایی سردته؟ میخوای بخاریو روشن کنم؟ جواااااببببدهههه لطفا...ل-لطفا
"گریش میگیره ولی هنوز تو شوکه اشک هاش روی جسد بی جون پدرش میریزه"
°اون روز....
من داراییمو از دست دادم ....
اون با اینکه واقعا بابام نبود با اینکه هر روز کتکم میزد ...
بازم اون بابام بود...
اون ازم مراقبت کرد...
من حامیمو از دست دادم.....
دیگه تو این دنیا تنها شدم...
°
پلیس: هی کوچولو...میشه ازت دو سه تا سوال بپرسیم؟
"هیکاری هنوز تو شکه و صدا ها براش مبهمه و صحنه..