یلدا
دلم تنگ است
ای کاش برایت شعری در خور داشتم
برای دختران و پسران سرزمینم
اما کلمهای نمییابم.
آنان که به خاک خوابیدند
و آنان که به زهر اهریمن
نشان دار شدند.
آنان که پرچم کاوه برافراشتند
و ما که نشستیم
به سیاهی روزگار غلتیدیم
چه شرمساریم و چه تباه
مشتی رند را سیم دادند
تا بر تن حسنک و حسنک سنگ زنند
اما باز هم مادران و مادران و مادران
و باز هم پدران پدران و پدران
یلدا تو میدانی
صدایشان در سیاهی شب خاموش نمیشود
در هیاهو گم نمیشود
با یاد پر غرور مادرم
که پدربزرگش سهراب
شاهنامه میخواند
قوی و پر رنگتر از رویا
بزرگانمان سرشار از امید
که ادامه میدهیم
نستوه و سرشار
غمگین میشویم گاهی و گاهی
اما بیامید هرگز
مادرم مغرور بود
به سواد سهراب که شعر ناب میخواند
آن دم که
رستم انتخاب میکند
نفرین اسفندیار و چاه شغاد
سرشت زندگی است
من هنوز همان یلدا را میخواهم
با همه سادگیهایش
با یاد همه رنج دیدگان
با یاد شهیدان وطن
کودکان بیپناه
یلدا
چه خوب که آمدی بگذار برایت بگویم
امروز در آشپزخانه ضحاک
باز هم گفتگویی بود
نمیدانم چه در سر دارند
ولی گویی بار امید بود
برای مردمی که
هر دو جوان را زنده میخواهند
بار امید بود
و ضحاک به خود میپیچید
در میان سربازان نیز گفتگویی بود تازه
یلدا نمیدانی
همهمهای بود، تا شرمساری را بشوید
از هر خانهای بیپروا صدا میآمد
سایهای نبود که در تاریکی پنهان شود
آشپزخانه ضحاک دست از کار کشیده بود
نور میتابد
این را مردم شهر میگویند
جوانان آماده میگویند
و حتی کودکان سواد ناخوانده
این را مادران داغدیده میگویند
و خون جوانانی که نمیخوابد
مردم میگویند آشپزخانه ضحاک
در شهر بار امید گذاشته است
حوریه رستمی
یلدای ۱۴۰۲
@paniranist_org