View in Telegram
🛋| #اتـاق_دربـسته (۹) ٬ یه روز یه غولی اومد... چندتا سر داشت، هر سری رو که می‌زدی یه سر دیگه درمی‌آورد. یه دستش قطع می‌شد، یه دست دیگه جاش درمی‌اومد. تو هی باهاش می‌جنگیدی، امّا تمومی نداشت.." این همان غول یا هیولای بیدارشده‌ی اضطراب بود. موجودی همیشه حاضر، با چهره‌های گوناگون؛ امروز به شکل نگرانی از آینده، فردا همان افکار مزاحم، آن‌قدر جویده‌شده که دیگر طعمی نداشتند. امّا آن‌جا بودند، هر روز ته‌نشین‌شده گوشهٔ ذهنم. هربار که به‌خیالم یکی از سرهایش را قطع می‌کردم، باز می‌گشت. هر بار با شکلی تازه، همان‌قدر ترس‌ناک، هر بار خسته‌کننده‌تر از قبل. این نبرد هرروزه بود. گمان می‌کردم رامش کرده‌ بودم و تمام شده، امّا زهی خیال باطل. جایی با شمایل تازه ظاهر می‌شد. حس رخوت و سستی‌‌ از ناکجا سر درمی‌آورْد و مرا با خود فرو می‌کشانْد. این هیولا همان‌طور که حاج‌کاظمِ آژانس‌شیشه‌ای-ابتدای متن- گفته، پایانی نداشت. هربار هیولا از نو ظاهر می‌‌شد، هربار قوی‌تر از قبل.
Telegram Center
Telegram Center
Channel