پروفسور داریوش و تاریخ عجیب
یکی بود یکی نبود، زیر این سقف کبود،
پروفسوری بود شگفت، قصهگو و پرغرور.
چو گفتی اشکانیان، گفت: “آخ که عاشق اسلام بودند!”
نشانشان به سجاده داد، گفت: “صوفیان را برادر بودند!”
بگفتا که تاریخ چو حلوا بود،
به هر جا که میخواست بالا بود.
عمر را ستود و بدیدش پیام،
که اشکان شده در رکوع والسلام!
کتابها همه گفتند: “داریوش بیا،
تاریخ نمیخواهد این قصهها!”
ولی او چو شیری خشمگین ز نوشت،
خیالات خود را به دنیا سرشت.
گر فردوسی از خواب بیدار شود،
بگوید: “چه شد تاریخ، چون کار شود؟
که با قصه پردازی اینچنین زشت،
میسازند از افسانه تاریخ مشت؟”
پروفسور عزیز، کمی آهستهتر،
که دانش نداند ز نیرنگ اثر.
به دوران اشکان که سفر میکنی،
حداقل شتر را همراهت کنی!