داستان های من،داستان فعلی بی کسی

#ادبی
Канал
Логотип телеграм канала داستان های من،داستان فعلی بی کسی
@ntalebiidastan1028Продвигать
120
подписчиков
17
фото
32
видео
82
ссылки
به نام خالق یکتا باما همراه شوید در دنیای داستان‌های که از دل جامعه می‌آید گاهی تلخ و گاهی شیرین رمان فعلی: #بی_کسی قلم: ن .طالبی 🔴نشر وکپی بدون اسم و آیدی ممنوع🔴
#بی_کسی
فصل سوم _قسمت سوم
ازاتاق خارج شدم و رفتم سمت آشپزخونه دیدم مامان و فاطمه در حال تدارک غذا هستند ومامان اسرار به فاطمه که پیش ما بمان،من با ماندن فاطمه مشکلی نداشتم ولی اینکار را کار درستی نمیدونستم ،چون خیلی از مسائل را نمیشد جلوی فاطمه بازگو کردو شاید هم خودش هم متوجه‌ شده بود که اسرار به رفتن داشت وارد بحث شدم و گفتم:به به چه دل و قلوه ای میدید به هم، مارا هم راه بدید ،فاطمه خندش گرفت و گفت مامان اسرار داره من بمانم اما اینطوری هم شما اذیت هستید و هم من معذب ولی مریم میشه همین محدوده برای من یک خانه پیدا کنی ؟اين چند وقت که اینجا بودم همش آرزو میکردم ای کاش خانواده ام کنارم بودند ،اینجا خانه بگیرم بیشتر پیش شما میایم ؟
گفتم با کمال میل فردا میریم میگردیم که مامان یکدفعه گفت :نرگس خانم یک بالا خانه داره یک اتاق که حمام و دستشویی سرهم داره و آشپزخانه هم سر سالن ،اما اتاق نداره ،قبلا اجاره میداد به دانشجوها اما حالا به خاطره شوهرش که مریض هست اجاره نمیده میگه از شهرستان می‌آیند اینجا عیادت و دیدن شوهرم اونجا هست برای خوابیدن .فردا ازش میپرسم اگر اجاره بده خوبه ،فوقش اگر مهمانی براشون آمد فاطمه می‌آید اینجا، موافقید؟
هر دو با هیجان گفتیم چراکه نه.
دلم میخواست با مامان تنها بشم و باهاش حرف بزنم اما نمیشد،فاطمه همه ی زمان راکنار ما بود .
خسته و کلافه گفتم که من میرم یکم استراحت کنم و رفتم سمت اتاق دیدم محبوبه خواب هست ،کنارش دراز کشیدم و به صورتش نگاه کرد ، خیلی شبیه مامان بود سفید و مشکی،مژه های بلندبا لبهای گلگون، با من خیلی فرق داشت اصلا به دوتا خواهر نمی خوریدیم ،کم کم چشمام گرم شدند وخوابم برد و تا زمانی که محبوبه آروم روی من را انداخت چشمام باز شد .
هوا تاریک شده بودبه محبوبه نگاهی کردم و گفتم:ساعت چنده؟
نزدیک ۶ هست ،نمیخواستم بیدارت کنم دیدم قوز کردی گفتم سردت شده .
نه خوب کردی ،همین الان هم شب خوابم نمی‌بره
مریم دلم میخواد با مامان حرف بزنم ولی فاطمه را چکار کنیم ؟
اشکال نداره حالا من به بهونه خرید باهاش میرم بیرون ،حرفتون که تمام شدیه پیامم بده .
خندید و گفت :مرسی خواهری
بلند شدم ،آماده شدم و رفتم بیرون از اتاق و به فاطمه گفتم :میایی بریم باهم یه دوری بزنیم و روکردم به محبوبه و مامان ،یه چشمک زدم وگفتم:البته اگه شماهم بیایید عالی میشه
مامان گفت من شام میپزم و نمیتونم بیام
محبوبه هم گفت منم که کلی درس دارم کم کم این ترم هم داره تمام میشه‌.
پس ما دوتا میریم و زودی بر میگردیم اصلا به فاطمه اجازه ندادم بگه دوس داره بیاد یا نه
حس کردم تو رو درواسی بلند شد.
از خانه که امدیم بیرون فاطمه گفت:مریم بریم چندتا بنگاه؟
دختر چقدر عجولی صبر کن ببینیم نرگس خانم چی میگه بعدا .
حالا تو مسیرمون بود بریم ؟
یه تنه آرومی بهش زدم وگفتم:ای کلک از پیش ما بودن خسته شدیاااااا ...
نه به خدا ولی خوب ،از این وضع بلاتکلیفی خسته شدم ،خودم اینجا،وسایلم خونه اون پیر زن،انگار آدم یه جای برای خودش می خواد.
باشه فاطمه جان فردا میریم وسایلت را میاریم و خونه را هم میپرسیم .
مریم دلم برای مامان و بابام تنگ شده ،دلم میخواد الان که خوب شدم برم به شهرمون ،این چند وقت که مریض بودم مامان که زنگ میزد یه بغضی تو گلوم بود میخوام برم محکم بغلشون کنم.
خوب برو ،چرا نمیری؟
نه دیگه فعلا روم نمیشه مرخصی بگیرم
میخواهی من به آقای مدیر بگم؟
نه بابا حالا یه مدت بیام سرکار و بعد بهش میگم
اره اینجوری بهتر تا اون‌موقع هم من مثل مامانت محکم بغلم کن و وسط خیابون محکم بغلش کردم هر دوکه از دست این زمان دلگیر بودیم گریه کردیم و گریه کردیم جوری که اصلا حواسمون نبود وسط خیابان هستیم و مردم به ما نگاه می‌کنند.‌‌‌‌‌‌...

ادامه دارد....

#کتاب #فرهنگی #ادبی #داستان #قصه_گو #رمان

https://t.center/ntalebiidastan1028
#بی_کسی
فصل سوم_قسمت دوم

امیر رضا با خوشحالی خداحافظی کرد و رفت ومن که هم خوشحال بودم و هم مضطرب رفتم داخل ، ظاهرا همه چیز خوب بود ،مامان در آشپزخانه داشت نان ها را برش میزد ، فاطمه از حمام آمده بود و موهایش را شانه میزد و محبوبه که در اتاقش بود.
سلامی به فاطمه کردم و گفتم:فردا صبح زود میریم وسایلت را جمع میکنیم و بعدش هم چندتا بنگاه سر میزنیم البته اگر دوست نداشته باشی اینجا بمانی ،ما که ازخدامون هست بمانی.
وای مریم دستت دردنکنه ،نه انشاالله یه جای خوب پیدا کنم این مدت هم به شما زحمت دادم ، جز خوبی و راحتی هیچ چیزندیدم .

دستم را گذاشتم روی پایش وگفتم :این حرف را نزن من برم مانتو وشلوارم را عوض کنم و بیام
سریع رفتم سمت اتاق، محبوبه را دیدم به پهلو دراز کشیده نشستم کنارش و دستم را گذاشتم روی پهلویش و گفتم:آبجی قشنگم خوابی؟چیزی نگفت :نگاهی کردم به صورتش دیدم مژه های بلند و مشکیش خیس هست و چشمانش تکان می‌خورد، متوجه شدم که خودش را به خواب زده .
من هم ادامه دادم امیررضا دانشجو ترم اخرهست رشته تحصیلیش یادم رفته ، دوسال از تو بزرگتر هست و در تدارک مهاجرت تا آنجا ادامه تحصیل بده، تو را در مهمانی برادرش دیده و خوشش آمده برادرش با من در میان گذاشت و من با مامان ، مامان هم به خاطره شرایطی که خودت میدونی گفت نه و ازم خواست به تو هم نگم تا هوایی نشی و درست را بخوانی .
یکدفعه از جاپرید و گفت:چرا نگید ،مگه من بچه هستم ، تاکی ماباید به خاطره شرایطمون سختی بکشیم ،چرا تموم نمیشه ، اَه به این زندگی ،بغلش کردم و گفتم:خواهرم چرا اینجوری گریه میکنی حالا که چیزی نشده .
چیزی نشده ،من را برای بزرگترین تصمیم زندگیم آدمم حساب نکردید.
حس کردم از امیر رضا خوشش آمده که اینجوری ناراحت هست .
گفتم:حالا بگذریم نظرت در مورد این پسر چی هست؟
چه میدونم مگه من میشناسمش
پوزخنده ای زدم و گفتم: ابجی کوچیکه اصلا قصد ازدواج دارند یا نه؟
سرش پایین بود و سکوت کرد.
بغلش کردم و گفتم:کی بزرگ شدی که وقت ازدواجت شد .
حالا بهم بگو ببینم از این پسر خوشن امده؟ دوست داری باهاش حرف بزنی؟
همینجور که تو بغلم بود گفت :نمیدونم
پس خوشت اومده؟
ولی یچیزی محبوبه اگه آمدند و شرایط خونه و زندگی ما را دیدند و شرایط بی کسی مارا متوجه شدند شاید نپذیرند واین باعث ناراحتی تو میشه
مامان هم برای همین گفت نه نمیخواست یک وقت تو ناراحت بشی و به غرورت بربخوره
خودت میدونی باچه شرایطی مارابزرگ کرد پس حق داره نگران ما باشه،پس از دست مامان دلخور نباش وهرچی گفت گوش بده و با آرامش جوابش را بده باشه.
باسر حرفم را تایید کرد ،یه بوسه به پیشانیش کردم بلند شدم تا برم که محبوبه صدام زد وگفت:مریم ..
برگشتم و نگاهش کردم
گفت:خیلی دوست دارم،ممنون که هستی
اولین باری بود که محبوبه با این لحن بامن صحبت می‌کرد بغضم گرفت و گفتم :منم از داشتن تو خیلی خوشحالم و دوست دارم...

ادامه دارد ...
#رمان #نویسنده #قصه_گو #دلنوشته #داستان #ادبی #فرهنگی #کتاب

@ntalebiidastan1028
#بی_کسی
فصل دوم_قسمت آخر

با صدای گوشی سرم را بلند کردم ،داخلی مدیر بود، گوشی را برداشتم و گفتم:بله.
خانم فخاری چند دقیقه بیاییدکارتون دارم
گوشی را گذاشتم و بلند شدم؛ پچ پچ و نگاه سنگین کارمندان رااحساس میکردم ، به اتاق که رسیدم در زدم و وارد شدم ، آقای مدیر بلند شد و آمد سمت من وگفت:من از شما معذرت میخواهم بابت برخورد برادرم ،میدونم اشتباه کرد ،ولی خانم فخاری حس،میکنم گرفته هستید آیا چیزی هست که نگفتید؟
سرم را بالا آوردم و گفتم مثلا چی؟
نمیدونم شاید خواهرتون به کسی علاقه داره ویا نامزدی ...
نه ، از رفتار برادرتان ناراحتم پچ پچ و نگاه کارمندان زيادشده ومن هم خیلی به اتاق شما رفت آمد دارم میترسم حرفی، حدیثی درست بشه.
به فکر فرو رفت ،شروع کرد در اتاق قدم زدن و ادامه داد حق باشماست کاملا درسته و ما باید جلوی یک سوتفاهم دیگر را بگیریم .
چطوری؟
زمانی که میخواستیم بیاییم خواستگاری من گل سفارش میدهم وبه آقای حسینی اطلاع میدهم که بگیره، اینطوری سریع در شرکت جریان پخش میشه.
آقای مدیر ،این وصلت درست نیست
چرااین جورفکر میکنید ؟
از نظرطبقه اجتماعی و.....
منطقی به نظر نمیرسه، شما که خانواده خیلی خوبی هستید ،ماهم زياد مرفع نیستیم
اگر مشکلی هست روراست بگویید تا فکری کنیم
دلم و زدم به دریا وشروع به گفتن کردم ، واقعیتش ما یک خونه کوچک در یه جای نزدیک پایین شهر اجاره کردیم،پدرم که فوت کرد هیچ چیز جز بدهی برای ما نگذاشت و ما فقط یک حقوق مامان را داشتیم تا من هم آمدم پیش شما سرکار.
خانواده مامان و بابا با وصلت این دوتا موافق نبودن و هر دوخانواده تردشون کردند.مامان و بابا تنها به تهران می‌آیندتا زندگی خود را دوراز حرف وحدیث ادامه بدهند.
آقای مدیر این وصلت درست نیست ،مامان من هم برای همین موضوع ها میگه نه .
خانم فخاری این چه حرفی ،بگذارید بیایم ،همدیگر را ببینیم بعداً،
امااگر آمدید....
شما نفوس بد نزنید
با مادر صحبت کنید و اگر نیاز من خودم صحبت کنم
امید به خدا من مجدد بامادر صحبت میکنم و اطلاع میدهم

پایان فصل دوم
ادامه دارد با ما همراه باشید🌷

#کتاب #فرهنگی #ادبی #داستان #دلنوشته #قصه_گو #نویسنده #رمان

https://t.center/ntalebiidastan1028
#بی_کسی
فصل دوم_قسمت بیست ویکم

نظرتون چی هست؟ بامادرصحبت کنید شاید پذیرفت .
خدای من الان چی بگم ،سکوت سنگینی در اتاق حکم فرما بود که ناگهان صدای در زدن آمد و اقای،حسینی در را باز کرد و گفت: ببخشید برادرتان آمدندناگهان خود امیر رضا وارد شد و نگاهی به من کردو گفت: مگه من چه مشکلی دارم که گفتید نه؟ اصلا با من شما حرف زدید؟
از جا بلند شدم و سلام کردم
آقای مدیر رفت سمت امیر رضا و گفت بیا بریم اتاق من باهم حرف می‌زنیم.
نه داداش بگذار خودم حرف بزنم .
مدیر رفت سمت آقای حسینی که هاج و واج ایستاده بود و ازش خواست بره و در راببنده
دست و پام داشت میلرزید ،نمیدونستم چکار کنم که امیر رضا آمد سمت من ، دستانش را گذاشت روی میز ،کمی خم شد و به میز نگاهی کرد گفت :چرا نه؟
با گفتن این جمله سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد .
ترسیده بودم،نگاهم را گرفتم و به پایین نگاه کردم و گفتم :مگه شما محبوبه را چقدر میشناسی که ....
پرید وسط حرفم هیچی ، اما از وقتی دیدمش تمام حواسم پیشه اونه، میخوام باهاش حرف بزنم شاید اصلا باهم تفاهم نداشته باشیم ، اینجوری من یک دل میشم،داداش که گفتند ما با ادامه تحصیل ایشون مشکلی نداریم ،حالا شما بگید چرا نه؟دلیل قانع کننده لطفا
چشمام را بستم ،یک آن به ذهنم خطور کرد که دلیل اصلیش را بگم ، اما روم نشدوگفتم:خوب هر مادری نگران آینده بچه اش هست به ویژه مامان من که ما را بدون یار وهمراه بزرگ کرده صبر کنید من مجددامروز با ایشون صحبت میکنم
مدیر وارد بحث شو و گفت: بله خانم فخار مجدد با مادر صحبت کنید و دست امیر رضا را گرفت و رفت به سمت دروسایلم را جمع کردم تا زودتر برم ولی نه،اینجوری. حرف و حدیث تو شرکت زیاد میشه ، پس نشستم و گوشی را برداشتم به مامان زنگ زدم و همه چیز را گفتم.
ازپشت گوشی صدای مامان می آمد که میگفت دیگه بدتر ،دختر پنجه آفتابم را بدم ببره خارج از کشور که سال تا ماه نبینمش .
چیزی نگفتم و گوشی را قطع کردم ،کجا گیرکرده بودم.
سرم را گذاشتم روی میز وچشمان را بستم هيچ تمرکز نداشتم.

فردا قسمت آخر فصل دوم را در اختیار شما همراهان قرار میدهیم
ادامه دارد....
با ما همراه باشید🌷
#کتاب #فرهنگی #ادبی #داستان #دلنوشته #قصه_گو #رمان #نویسنده


https://t.center/ntalebiidastan1028
#بی_کسی
فصل دوم _قسمت بیستم

وارد شرکت که شدم سلامی به آقای حسینی کردم و سریع رفتم تو اتاقم چیزی نگذشت که صدای در امد و اقای حسینی گفت مدیر کارتون داره
سریع بلند شدم و نفس عمیقی کشیدم و رفتم به سمت اتاق مدیر ،دلشوره داشتم اما گفتم :هرچه پیش آید خوش اید.
در زدم و وارد اتاق شدم ،مثل همیشه با کمال احترام از روی صندلی بلند شد و اشاره کرد بنشینم.
آخ، چی میشد اگه محبوبه با همچین خانواده ای وصلت میکرد، دیگه از بابتش خیالم راحت بود .
خوب خانم فخاری ساکت هستید، انشاالله که دست پر آمدید؟
قلبم شروع کرد تند بزنه جوری که خودم صداش را میشنیدم ناخودآگاه دستم رفت سمت لبه مقنعه وبا کمی منِ،منِ گفتم: اِاِ چیزه ،چطوری بگم ؟
راحت باشید من هرجوابی باشه با کمال میل میپذیرم.
واقعیتش محبوبه میخواد ادامه تحصیل بده و مادرم میگه بچه را هوایی نکنیم.
اینکه عالی هست اتفاقا ما با ادامه تحصیل مشکلی نداریم و چون امیر رضا هم (برادرم) منظورم هست، می‌خواند از ایران مهاجرت کنند و مابقی تحصیلش را آلمان ادامه بده با کمال میل خانواده موافق هستند که قبل از مهاجرت با دختری که مد نظرش هست ازداوج کنه و هر دو برای تحصیل و زندگی مهاجرت کنند.
به نظرمن این دوتا باهم صحبت کنند تا ببینیم تصمیم خودشون چی هست.
وای خدای من چی بگم الان، آخه مگه شانس چندبار درخونه آدم را میزنه.
خانم فخاری باشماهستم چرا ساکت هستید ؟
میخواهید شماره مادر را بدهید به مادر بگم باهاشون صحبت کنند؟
بله ، خیلی هم عالی الان شماره را براتون مینویسم و بلند شدم و بعد نوشتن گفتم من با اجازه میرم سر کارم .
از جالبند شد و گفت :بله بفرمایید
سریع از اتاق آمدم بیرون نفس عمیقی کشیدم و رفتم پشت میزم ،یک ساعتی نگذشته بود که صدای در امد و اقای مدیر وارد شد ؛بلند شدم و گفتم: کاری داشتید من می‌آمدم
نشست روی صندلی و بازهم به من اشاره کرد بنشین و ادامه داد:خانم فخاری مادرتون گفتند نه، دلیل مخالفت شما چی هست؟اصلا با امیر رضا حرف بزنید شاید مورد پسند باشه ،از نظر مالی هم مطمئن باشید پدر همه جوره حامی شون هستند.
قسمت بعدی قسمت آخر فصل دوم

ادامه دارد‌...
#رمان #نویسنده #قصه_گو #دلنوشته #داستان #ادبی #فرهنگی #کتاب

https://t.center/ntalebiidastan1028
#بی_کسی
فصل دوم _قسمت نوزدهم

از پیش مامان که آمدم. دراز کشیدم به حرفای مامان فکر کردم باید هرچه زودتر خانواده مامان را پیدا کنم،اینجوری خیلی از مشکلات ما حل میشد.
وای خدا فردا با مدیر چی بگم پتو را کشیدم روی سرم و تا تونستم گریه کردم ، متوجه نشدم کی خوابم برد ‌.صبح از شدت سر درد توانای بلند شدن نداشتم ،چشمام باز نمیشد ولی مجبور بودم بلند بشم ،قبل از هر کاری یک مسکن خوردم و آبی به صورتم زدم با بی حوصلگی مانتو پوشیدم و رفتم سمت مامان که سفر را پهن کرده بود،نشستم کنارش و گفتم مامان ،از تصميمت مطمئن هستی ؟میتونیم یه چیزای را نگیم .

اره مادر ، به قول قدیم خشت اول چون نَهد معمار کج تا ثریا می‌رود دیوار کج، چی را نگیم ؟
مگه میشه مردم را سر کار گذاشت؟ آدم باید تو یک سری مسائل روراست باشه وگرنه هیچی درست پیش نمیره ،فکرش را هم نکن ،محبوبه سنی نداره که صبر کن تا من یکم بهتر بشم خودم یه فکری میکنم.
مثلا چه فکری مامان؟ حالا به موقعش بهت میگم
مامان بگو دیگه اذیت نکن ، مادر پا پیچم نشو
صبر داشته باش و بلند شد و رفت سمت آشپزخونه تا من ازش سوال نکنم حدس میزدم خودشم میخواد بره دنبال خانوادش ‌.
صبحانه ام که تمام شد رفتم سمت در خروجی که صدای فاطمه آمد و گفت:مریم، من امروز قرار با محبوبه که تو خونه هست برم دنبال خونه بگردم، مریم جان نمیخوام اذیت بشی فردا جمعه هست خودم میرم وسایلم را جمع میکنم تو یه جمعه را میخواهی استراحت کنی ،از شنبه هم که باید بیایم سر کار.
برگشتم سمتش و گفتم :صبر کن ،فردا باهم میریم وسایل رامیاریم و اون هفته هم از شرکت که بر میگردیم میریم املاکی ها سر میزنیم فکرش را نکن ،من رفتم که دیرم شد ‌
سریع سوار ماشین شدم و فقط فکرم درگیر مدیر بود که حالا چی بهش بگم .

به صفحات آخر فصل دوم نزدیک میشویم ‌
ادامه دارد...
#کتاب #فرهنگی #ادبی #داستان #دلنوشته #قصه_گو #نویسنده #رمان

https://t.center/ntalebiidastan1028
#داستان_آموزند
داستان کوتاه قهوه زندگی.‌‌

چند دوست دوارن دانشجویی که پس از فارغ التحصیلی، هر یک شغل‌های مختلفی داشتند و در کار و زندگی خود نیز موفق بودند، پس از مدت‌ها با هم به دانشگاه سابقشان رفتند تا با استادشان دیداری تازه کنند. آن‌ها مشغول صحبت شده بودند و طبق معمول بیشتر حرف‌هایشان هم شکایت از زندگی بود! استادشان در حین صحبت آن‌ها قهوه آماده می‌کرد؛ او قهوه جوش را روی میز گذاشت و از دانشجو‌ها خواست که برای خود قهوه بریزند.
روی میز لیوان‌های متفاوتی قرار داشت: شیشه‌ای، پلاستیکی، چینی، بلور و لیوان‌های دیگر. وقتی همه دانشجو‌ها قهوه‌هایشان را ریخته بودند و هریک لیوانی در دست داشت، استاد مثل همیشه آرام و با مهربانی گفت:«بچه‌ها، ببینید؛ همه شما لیوان‌های ظریف و زیبا را انتخاب کردید و الان فقط لیوان‌های زمخت و ارزان قیمت روی میز مانده‌اند!»
دانشجو‌ها که از حرف‌های استاد شگفت‌زده شده بودند، ساکت ماندند و استاد حرف‌هایش را به این ترتیب ادامه داد:«در حقیقت چیزی که شما واقعاً می‌خواستید قهوه بود و نه لیوان، اما لیوان‌های زیبا را انتخاب کردید و در عین حال نگاه‌تان به لیوان‌های دیگران هم بود؛ زندگی هم مانند قهوه است و شغل، حقوق و جایگاه اجتماعی ظرف آن است. این ظرف‌ها زندگی را تزیین می‌کنند، اما کیفیت آن را تغییر نخواهند داد.
البته لیوان‌های متفاوت در علاقه شما به نوشیدن قهوه تأثیر خواهند گذاشت، اما اگر بیشتر توجه‌تان به لیوان باشد و چیز‌های با ارزشی مانند کیفیت قهوه را فراموش کنید و از بوی آن لذت نبرید، معنی واقعی نوشیدن قهوه را هم از دست خواهید داد. پس از حالا به بعد تلاش کنید نگاه‌تان را از لیوان بردارید و در حالی که چشم‌هایتان را بسته‌اید، از نوشیدن قهوه لذت ببرید.
#قصه_گو #دلنوشته #داستان #ادبی #فرهنگی #کتاب #آموزنده

https://t.center/ntalebiidastan1028
#بی_کسی
فصل دوم _قسمت هجدهم

نمیدونستم فردا که میرم سرکار به مدیر چی بگم
دلیل این حرفای مامان را نمیدونستم من که خودم رازی بودم پس چرا مامان قبول نمی‌کرد
بعد از شام که همه خوابیدند رفتم کنار مامان و گفتم :مامان ؟
همینجور که روی دنده خوابیده بود گفت اصلا حرفشان نزن .
مامان اصلا شما نمیدونی کی هست حالا بزار بگم شاید توهم مثل من رازی شدی ‌.
روبه سمت من کردو گفت:بفرمایید ولی جواب من نه هست .
قربونت برم خیلی خانواده خوبی هستند میدونی کیه؟برادر مدیر شرکت .
یکدفعه از جای خود بلند شد وگفت: بدتر مادر،بدتر.
مامان چی بدتر ،خیلی خوب که ؟
چی خوبه ؟اونا کجاو ما کجا ،سنگ بزرگ علامت نزدن ،ما اندازه اونا نیستیم .
مگه ما چه مشکلی داریم ،خیلیم خوبیم، مامان چرا مارا دست کم گرفتی ؟
دِ مادر نه خونه و زندگی درستی داریم ،نه فامیل
بیاند اینجا را ببیند که درجامیرند .
مامان اصلا شاید برای اونا مهم نباشه
ای خدا چرا شما جوونا اینجوری هستید
حالا آمدند و با خونه وزندگی ما مشکلی نداشتند
فامیل چی؟ کی را ما داریم ،نمیگند اینا یه کاسه ای زیر نیم کاسه دارند که از فامیل ترد شدند؟
وا مامان برای چی ، زندگی شخصی ماهست به اونا چه مربوط؟
دِ مربوطه ،من نمیخوام دخترم مثل خودم از خانواده شوهر ترد بشه ،نمیخوام عمری غم گوشه دلش باشه و اشکاش سرازیر شد ‌.
دستشا گرفتم و گفتم :مامانم گریه نکن ،باشه من فردا به مدیر میگم محبوبه میخواد ادامه تحصیل بده خوبه؟
اره مادر ،خیر ببینی.
ولی مامان اینکار که آخر نداره ،یه روزی باید ازدواج کنه و ماهم باید با این موضوع کنار بیاییم
گریه نکن برات خوب نیست من فک‌کردم شماهم خوشحال میشی وگرنه اصلا بیان نمیکردم، حالا هم انگار نه انگار.
شبت بخیر مامانم ....
به صفحات آخر فصل دوم نزدیک میشویم.
ادامه دارد...
#کتاب #رمان #فرهنگی #نویسنده #ادبی #داستان #دلنوشته #قصه_گو


https://t.center/ntalebiidastan1028
#بی_کسی
فصل دوم_قسمت هفدهم
نزدیک مامان نشستم نگاهی به محبوبه و فاطمه کردم داشتند در مورد کدام شیرینی خوشمزه تر بحث میکردند آروم کنار گوشش گفتم مامان کارت دارم ،باید باهات تنها حرف بزنم
سری تکون داد ،فهمیدم متوجه شده، چای و شیرینی که خوردیم مامان رو کرد به من وگفت: مریم مادر خرید دارم من را باماشین میبری
سریع فهمیدم که نقشه مامان برای حرف زدن
بلند شدم و گفتم چشم الان آماده میشم و رفتم به سمت اتاق،صدای مامان می آمد که داشت یک مسئولیتی به محبوبه میده تا نخواد دنبال ما بیاد.
سوار ماشین که شدیم مامان به من نگاهی کرد وگفت بفرمایید گوشم باشماست.
ماشین و روشن کردم و راه افتادم و شروع کردم به گفتن: دوتا خبر خوب اول خوب را بگم یا اون خیلیییی خوبه را؟
هرجوری خودت دوست داری مادر بگو
نگاهش کردم چشماش پراز هیجان بود ،
خیلی خوب پس اول خوب را میگم پولی که برای بیمارستان تهیه کرده بود وامش کاراش شده وماقسطش را باید بدیم میخواستم نگم تا با دفترچه بیام اما دلم نیامد نگم ؛دوباره نیم نگاهی کردم چشمهایش از شادی می‌خندید
اما خبر دوم که دل تو دلم نیست دارم میترکم از خوشحالی .
خوب بگو مادر جون به لب شدم
برای دخترتون خواستگار پیدا شده...
هنوزحرفم تمام نشده بود که مامان یک جیغی از خوشحالی کشید و گفت:وای مادر خدا از دهنت بشنوه بلاخره میری خونه بخت حالا کی هست ؟
خندیدم وگفتم:من که پیش خودت میمونم اما خواستگار برای محبوبه هست .
مامان چهره اش را درهم کشیدو باتلخی گفت: وا یعنی چه ،من اجازه نمیدونم تا بوده رسم بوده خواهر بزرگتر باید اول ازدواج کنه بعدش خواهر کوچتر.
اِ مامان این حرفا قدیمی شده؛ لگد به بخت دخترت نزن من که سنم رفته بالا اون الان فرصت ازدواجش .
کی گفته توسنت بالا رفته؟ تازه اول جونیت ،به‌خودت انگ نچسبون .
نه مادر محبوبه داره درس میخونه هوایش نکن
مامان جان حالا بزار من بگم کیه ،بعد ترش کن.
هرکی باشه ،اول تو بعد محبوبه
مامان من باخودم عهد کردم تا محبوبه شوهر نکرد من ازدواج نکنم ،اذیت نکن.
چشماش را انداخت توچشمم وبا عصبانیت گفت:این چه عهدی دیگه؟
نه مادر من همین که گفتم .جون کندم بزرگتون کردم که حالا بیاند بگند دختر یه مشکل داره ازدواج نکرده توکه نمیدونی امان از حرف مردم
نزدیک یه فروشگاه شدیم گفتم مامان چیزی ميخواهی؟
نه ،ولی حالا تا اینجا آمدی یه دوری میزنم
وازماشین پیاده شد .
نمیدونستم چی بگم ،نه مامان خیلی محکم بود و به این زودیا رازی نمیشد .
نمیدونستم فردا جواب مدیر را چی بدم
همینجور که دوبل ایستاده بودم سرم را به صندلی تکیه دادم و چشمام را بستم،نفهمیدم کی خوابم برد که باصدای کلید به پنجره بیدار شدم وباید ماشین راجابه جا میکردم،همان لحظه مامان آمد و راه افتادیم
هیچ کدوم حرفی نزدیم و تا خونه هر دو ساکت بودیم

به صفحات آخر فصل دوم نزدیک میشویم.

ادامه دارد..

#قصه_گو #دلنوشته #داستان #ادبی #نویسنده #فرهنگی #کتاب #رمان

https://t.center/ntalebiidastan1028
#بی_کسی
فصل دوم_ قسمت شانزدهم

سوار ماشین که شدم به این فکر کردم که چطوری موضوع را بازگو کنم ،پیش خودم گفتم بهتر که موضوع محبوبه را فقط با مامان در میان بگذارم و بعد با خودش و فعلا از وام قرض الحسنه هم چیزی نگم تا همه کاراش که شد و به فاطمه هم بگم که اقای مدیر هزینه بیمارستان را داده
سرراه یک جعبه شیرینی خریدم تا رسیدم خونه همه با تعجب میپرسیدند قضیه چی هست
منم در جوابشون خندیدم و گفتم میدونستم میخواهید چای بخورید براتون شیرینی خریدم و روکردم به محبوبه و گفتم چرا دانشگاه نیستی ؟

امروز دوتا از کلاسامون تشکیل نشد زود آمدم خونه حالا این جعبه را بده که دلم آب شد .
بفرماییدتحویل شما،فقط چای را هم بریز تا من لباس عوض کنم و بیام .
تارفتم سمت اتاق فاطمه را دیدم که پشتم می‌آمد بهم که رسید گفت مریم باهات حرف دارم ؛بریم تواتاق تا برات بگم
بیرون یه نگاه کرد،نشست کنارم و آهسته که کسی متوجه نشه گفت:با مامانت حرف زدم ،دلش خیلی پر بود اما من ازش پرسیدم .
حوالی خونشون را هم پرسیدم ، یه دایی داری که مکانیکی داره که اون زمان نزدیک خونه پدر بزرگت مغازه داشته ،یه خاله هم داری که از مامانا خیلی کوچیکتره ،پدر بزرگتم بنایی می‌کرده که میخوره زمین و لگنش میکشن و دیگه نمیره سر کار...
همینجوری با تعجب نگاهش می‌کردم که یکدفعه گفت:چرا اینطوری نگاه میکنی؟
خندیدم و زدم روی پاهاش گفتم اخه لگن شکسته اقاجونم به چه درد من میخوره دختر
چشماش گرد شد و لبهاش نیم باز و با تعجب یه نگاهی به من کرد و شانه‌اش را بالا انداخت وگفت اصلا به من چه؟
صدای خنده ام بلندترشد وگفتم :ولی بازهم دستت درد نکنه همون آدرس که گرفتی برام عالیه
حالا منم یه خبر برات دارم.
ها چی شده؟صاحب خونه چیزی گفته؟ نکنه آقای مدیر از نیامدن عصبانی هست؟
اِاِ نه بابا، چقدر فکرت خرابه ،فکر خوب بکن.
دستام گرفت گفت:هامریم زود بگو جون به لب شدم.
هیچی بابا میخواستم بگم از مدیر پرسیدم شما هزینه بیمارستان خانم آزادمنش راحساب کردیدکه گفت :بله و نیاز به پرداختش نیست
وا براچی،مگه من فقیرم که ایطور میکنه؟
نه بابا گفتم منم برای مامان پول کم آوردم؟
اونم از من نگرفت ولی چون ازمن خیلی بود برام قسطی کرد تورا گفت چیزی نشده و بابت زحماتی که می‌کشند.فقط به کسی تو شرکت نگو،حالا هم پاشو بریم چای سرد شد.

به صفحات اگر فصل دوم نزدیک میشویم.

ادامه دارد...

#رمان #کتاب #فرهنگی #نویسنده #ادبی #داستان #دلنوشته #قصه_گو


https://t.center/ntalebiidastan1028
#بی_کسی
فصل دوم _قسمت پانزدهم

دل تو دلم نبود برم خونه همه چیز را تعریف کنم اون روز از اون روزهای بود که خیلی دیر میرفت دائم چشمم به ساعت بود و از خوشحالی هیچ تمرکز نداشتم ،زنگ زدم خونه وبامامان صحبت کردم یکم دلم اروم شد و نشستم پای سیستم ولی بازم فکرم رفت پیش محبوبه چقدر خوشحال بودم یعنی انقدربزرگ شد که موقع ازدواجش بود،
وای خدا جون چیکار کنم که حواسم جمع کارم بشه ،یکم برگه هارا زیر ورو کردم ولی فایده نداشت .فکر مثل زالو چسبیده بود به مغزم
نگاهی به ساعت کردم ،وای خدا تازه ساعت ۱۰ هست ،زنگ زدم به آقای حسینی و ازش در خواست چای کردم ،چند دقیقه ای طول می‌کشید تا بیاد بلند شدم و رفتم سمت سرویس بهداشتي ،آبی به صورتم زدم و کمی خوشحالی کردم تنها جای که دوربین نداشت ومی تونستم راحت باشم ،چندتا نفس عمیق کشیدم ،حالم که بهتر شد رفتم به سمت اتاقم ،آقای حسینی هم پشت سرم چای را آورد، حالا حالم بهتر شده بود و با قدرت وپشتکار بیشتری به کارهام رسیدگی کردم .
آنقدر در کار غرق شده بودم که آقای مدیر در زد و گفت :خانم فخاری ساعت کاری تمام شده و من تازه متوجه زمان شدم .
بلند شدم وگفتم :ای وای انقدر کار عقب مانده دارم که زمان را فراموش کردم .
به هرحال خسته نباشید ،من تا پنج دقیقه دیگه درب دفتر را میبندم اگر کاری دارید بیشتر بمانم ؟نه نه من هم دارم میرم
پس انشالله فردا با خبرهای خوب میبینم شمارا ،خدا نگهدار
بله حتما،خدا نگهدار
دررا بست و رفت ،من هم سریع وسایل را جمع کردم و رفتم به سمت ماشین، دل تو دلم نبود تا برسم خونه....

به صفحه هات آخر فصل دوم نزدیک می‌شویم

ادامه دارد..‌
#رمان #داستان #ادبی #نویسنده #فرهنگی #کتاب #دلنوشته

https://t.center/ntalebiidastan1028
#بی_کسی
فصل دوم_قسمت چهاردهم
روزبعد وقتی وارد شرکت شدم آقای حسینی امد نزدیکم و گفت: آقای مدیر گفتند هر موقع شما آمدید برید پیششون؛ تشکر کردم و سریع رفتم به سمت اتاق مدیر در زدم و وارد شدم
محترمانه ازجای خود بلند شد، سلام کردم و ایشون مثل همیشه بادست اشاره کرد بنشین من هم نشستم و گفتم :بامن کاری داشتید ؟
بله ،میخواستم یک موضوعی را باشما در میان بگذارم، البته قبلش یک معذرت خواهی به شما بدهکارم ،احساس میکنم جوری رفتار کردم که باعث سوءتفاهم برای شما شده، من اون روز که آمدید و در مورد پول قرضی برای مادر سوال کردید من منظورم را بد بیان کردم و حس کردم شما ناراحت شدید ،درسته؟
یکم خودم را جمع و جور کردم نمی‌دانستم چی بگم ،یکم مِن مِن کردم و گفتم فرمودید: سوءتفاهم.
دودست خود را روی میز در هم حلقه کرد و ادامه داد ،خوب امیدوارم من را بخشیده باشید، اما موضوعی که میخواستم با شما مطرح کنم
اینکه ،مکثی کرد و دستی به صورت خودکشید و گفت:نمیدونم چطور بیان کنم، یادتون هست اون شب در رستوان که کارمندان با خانواده دعوت بودند؟
بله همان مهمانی که بابت تجلیل از بهترین مدیر بود ؟
بله،بله دقیقا
خوب؟
اون شب شما با مادروخواهر امده بودید درسته؟
بله .
خوب تا اینجا اوکی شد ،اما ما بقی
من یک بردار کوچکتر دارم که این ترم آخر دانشگاه هست ،مهندسی الکترونیک میخونه
ایشون از خواهر شما خوشش آمده و ازآن شب به بعد پاپیچ من هست که با شما صحبت کنم
چشم هایم را بستم ونفس عمیقی کشیدم و زیر لب گفتم خدایا شکرت ، یک لیوان آب ریختم و یکم خوردم .
چیزی شده خانم فخاری ،خوب هستید؟
بله خوبم ،خندیدم وگفتم جونم به لبم رسید تا شما آمدید حرفتون را بزنید.
آقای مدیر هم لبخندی زد و ادامه داد ،اما من گفتم شما بزرگتر هستید و شاید از اینکه خواهر کوچکتر...حرفش را قطع کردم نه اصلا ،من با خودم عهد کردم اول خواهرم را عروس کنم
خوب خیالم راحت شد، اگر شرایط خانواده اوکی هست من با خانواده صحبت کنم تا این دوتا جوان هم دیگر را ببینند ؟
حتما، صبر کنید من بامادر و الخصوص با محبوبه صحبت کنم ببینم نظرشون چی هست .
حتما ،پس من منتظر جواب شما هستم.
باسر حرفشون را تایید کردم و ازجا بلندشدم و گفتم :اگر کاری نیست برم به کارم برسم ؟
بله بفرمایید.
داشتم درب اتاق را باز میکردم که اقای مدیر گفت : اِ راستی خانم فخاری اصلا نگران پول بيمارستان مادر نباشید من از قرض الحسنه یکی از دوستان گرفتم، کارهای اولیه شده دفترچه که امد میدم خدمت شما تا قسط ها را پرداخت کنید
اگر اون روز گفتم باهم حساب میکنیم منتظر اوکی دادن رفیقم بودم.
وای داشتم از خوشحالی بال در می‌آوردم که ناگهان از ذهنم گذر کرد و فل بداهه به زبان آوردم شما پول بيمارستان فاطمه را دادید؟
سرش را پایین انداخت وگفت :بله ،چیزی نشده
نیازی نیست به خانم آزادمنش بگویید .
از شرایط ایشون خبر دارم و شما راهم میدانم که تازه هزینه بیمارستان دادید .
زبانم بند آمده بود نمی‌دانستم چی بگم و چطوری تشکر کنم ، چند ثانیه همان‌جا خشکم زده بود
در عرض چند دقیقه سه تا خبر خوب
صدای آقای مدیر امد، نمی‌خواهید به کارتون برسید ؟
به خودم آمدم و گفتم : بله حتما، بازهم ممنون شما در حق مالطف کردید ببخشید اگرمن از لطف شما بد برداشت کردم .
بفرمایید به کارتون برسید ، شما اشتباهی نکردید گفتم من بد بازگو کردم .
از اتاق که خارج شدم در پوست خود نمی‌گنجیدم
داشتم پرواز میکردم دلم میخواست بپرم بالا و پایین و جیغ بزنم تا تخلیه بشم اما باید خودداری میکردم تا جلب توجه نکنم الخصوص که همه جا دوربین بود ،سریع رفتم به اتاق و بعداز چند روز با آرامش و خوشحالی نشستم پشت میزم.....

ادامه دارد....
#دلنوشته #کتاب #فرهنگی #نویسنده #ادبی #داستان #رمان

https://t.center/nasrindastan1028
#بی_کسی
فصل دوم_قسمت سیزدهم

وقتی رسیدیم خانه محبوبه شام را آماده کرده بود ،خداراشکر مامانم حالش بهتر بودو رفت کمک محبوبه تو آشپزخونه تا تدارک شام را ببینند ،بهترین فرصت بود نشستم کنار فاطمه و ازش پرسیدم امروز چه خبر ؟با مامان من خوش میگذره؟
مریم چقدر مامانت مهربون به خدا حس کردم مامان خودم هست اما یه غمی تو وجودش هست میدونی چشم آدمها احساس درونشون را خیلی راحت بروز میدند نمیدونم شاید نگران شما دوتاهست ،میگفت من اگر بعد از عمل به هوش نمی امدم این دوتا دختر هیچ کس رانداشتند ، میگفت قدر وجود پدرت را داشته باش همین که سایه اش بالای سرت هست خداراشکر کن
از اقوام پرسید وگفت:بازم شما یه عمو و دایی باغیرت داری که کنارتون هستند ،نمیدونه که همون عمو ودایی چه کردند تا بابا من را نفرسته تنها تهران برای کار،میخواستند همیشه دست ما جلوشون دراز باشه ،با خرج و مخارج دارو های بابای من همیشه باید سر خم میکردیم .
خوب شاید مامانم به خاطره همین گفته خداراشکر کن که سایه پدر بالای سرت هست.
راستی فاطمه میخواستم یه کاری برای من بکنی .
جانم ،هرکاری باشه به روی چشم..
مامانم از خانواده اش چیزی نگفت؟
نه چیزی نگفت فقط او ازمن می‌پرسید چطور؟
فردا تو ازش بپرس همه چیز را مو به مو ،حتی تا آدرس خونشون تو اراک باشه ،میخوام نفهمه من بهت گفتم .
باشه ،امابرای چی میخواهی مگه خودت نمیدونی؟
نه ما از خانواده مامان خبری نداریم میخوام اگر شد برم اراک و پیداشون کنم اما خودش متوجه نباشه ،از پسش بر میایی؟
اره بابا ،خوارکم خیالت راحت..
خیلی خوب پاشو بریم تا ببینیم محبوبه چی درست کرده .
فاطمه با لحن خنده داری گفت: اگه فردا بیدار نشدیم حلال کن هر دو خندمون گرفت صدای مامان آمد که میگفت همیشه به خنده بلند بگید ماهم بخندیم .
منم از روی شیطونی گفتم هیچی فاطمه میگه ...
که یک دفعه فاطمه زدبهم وگفت :اِاِ مریم مسخره بازی درنیار .....

ادامه دارد..
#رمان #داستان #ادبی #نویسنده #فرهنگی #کتاب
https://t.center/nasrindastan1028
#بی_کسی
فصل دوم_قسمت دوازدهم

دیگه نزدیکای رفتن بود بلند شدم کیفم را برداشتم و رفتم به سمت اتاق مدیر که گوشیم زنگ خورد فاطمه بود تا گوشی را وصل کردم فاطمه گفت: مریم ،کی میایی ؟
نگران شدم و پرسیدم اتفاقی افتاده ،خودت خوبی؟مامان خوبه؟
اره بابا ماخوبیم از آگاهی زنگ زدند باید برم اونجا مامانت گیر داده منم میام هرچی میگم نیاز نیست فایده نداره.
عجله نکن دارم از شرکت راه میوفتم به محبوبه هم زنگ میزنم ببینم میتونه زود بیاد .
باشه پس من منتظرم .
گوشی را قطع کردم دوباره نمیتونستم ببینم مدیر چکار داره،برگشتم سمت اتاق گوشی شرکت
برداشتم داخلی مدیر را گرفتم و با معذرت خواهی گفتم که چه اتفاقی افتاده ،باکمال خونسردی گفت :اشکال نداره یک فرصت دیگه ودراخرهم گفت نیازی هست همراه شمابیایم؟من هم تشکر کردم وراه افتادم.
تارسیدم خونه دیدم مامان و فاطمه آماده نشستند، محبوبه هم که سرکلاس بود و تابرسه خونه دیر میشد .
رفتم کنار مامان و گفتم :شما کجا شال و کلاه کردی خانم؟
میخوام بافاطمه جان برم تنها نباشه تو استراحت کن تا ما برگردیم ،برنج هم خیس کردم لوبیا پلو بپز.
خندیدم وگفتم :شما غذا را بپز تا مابرگردیم، باماشین من میریم که زودی بیاییم .
نه مادر آگاهی جای شمادوتا دختر جوان نیست لازم نکرده با تاکسی ميريم .
دیدم من که حریف مامان نمیشم وتازه تنها بمون استرس میگیره وبرای سلامتیش خوب نیست
گفتم خیلی خوب همه باهم میریم حالا تاشام شب.
به آگاهی که رسیدیم وسایل را تحویل دادیم و اسم و نشانی سرهنگ پرونده را گفتیم و رفتیم سمت اتاقش ،داخل راهرو چه خبر بود یک سری دستبند به دست ،یک سری پرونده به دست ...
مامان نگاهی کرد با ما وگفت :می‌خواستید تنها بیایید اینجا،منم میذاشتم .
فاطمه گفت راست میگه مامان ،مریم اصلا نباید شکایت میکردی الان من میرم رضایت میدم،حوصله اینجور جاها را ندارم .
کمی طول کشید تا صدا کردند و رفتيم داخل.
سرهنگ شروع کرد به بازجویی و فاطمه همه را هرجور که دوست‌داشت جواب میداد من که میدونستم داره صحنه سازی میکنه عصبی شدم آمدم حرفی بزنم که مامان دستم را گرفت به معنی اینکه آروم باش.
صحبت های فاطمه که تمام شد ،سرهنگ نگاهی به فاطمه کرد وگفت:خانم آزادمنش صاحب‌خانه به همه چیز اعتراف کرده ولی دلیل پنهان کردن شما چیه؟
فاطمه با مکثی گفت: خو من زیاد از اینجور جاها خوشم نمیاد ،حالاهم که به خیر گذشت پس چرا باید کشش بدم من شکایتی ندارم .
شما مطمئن هستید خانم ؟اگرمطمئن هستید اینجا را امضا کنید .
فاطمه بلند شد و گفت :بله من مطمئن هستم و پای برگ رضایت را امضا کرد.
داشتم از خشم منفجر می‌شدم دقیقا مثل دیگی که بجوش آمده اما فاطمه پیش دستی کرد و گفت: مریم ایطور به من نگاه نکن حالا که به خیر گذشت .تا آمدم حرفی بزنم مامان گفت : آره فاطمه جان خوب کاری کردی مادر.
کفری شدم گفتم :اگر اتفاقی افتاده بود چی؟تا کی میخواهید از حق خودتون کوتاه بیایید ؟لابد میخواهی بری تو همون خراب شده هم زندگی کنی اره؟
نه من دیگه نمیتونم اونجا برم باید دنبال یک خونه بگردم . فردا میرم و اسباب را جمع میکنم و دنبال خونه میگردم تا اون موقع مزاحم شماهم هستم .
وای دخترم تو چقدر تعارفی هستی، چند بار دیگه بگم توهم برام مثل مریم ومحبوبه هستی
اصلا برای چی بری دنبال خونه تو هم بیا کنار ما زندگی کن،به جای سه زن میشیم چهارتا
چه ایراد داره فوقش صاحب خانه کرایه را بیشتر میکنه ،هان مریم توهم موافقی ؟
من! چی بگم برای ما چه فرقی میکنه باید ببینیم فاطمه چطور دوست داره ؛حالا الحساب من فردا میرم وسایلش را میارم تا خودش حسابی فکر کنه
نه مريم من خودم میرم ،تو به کارت برس بسته دیگه انقدر زحمتت دادم.
لازم نکرده میخواهی بری اونجا دوباره یه اتفاقی برات بیوفته، کل وسایلت یه وانتم نیست میرم میارم ، اصلا جمعه که تعطیل میرم
گوشی مامان زنگ خوردکه تا آمد گوشی را از تو کیف پیدا کن قطع شد و سریع گوشی من زنگ خورد محبوبه بود ونگران مامان بهش گفتم مامان با ماست و داریم برمیگردیم .


ادامه دارد.....
#دلنوشته #کتاب #فرهنگی #نویسنده #ادبی #داستان #رمان


https://t.center/nasrindastan1028
#بی_کسی
فصل دوم_قسمت یازدهم
صبح که داشتم آماده میشدم برم سر کار فاطمه آمد گفت :مریم این کارت بگیر و هزینه بيمارستان را بر دار
وای فاطمه یادم رفت بگم هزینه بیمارستان را من حساب نکردم تا رفتم حساب کنم گفتند پرداخت شده.
کار کی بود؟
نمیدونم والا دیروز به کل فراموش کردم بگم شاید پیرزن صاحبخونه حساب کرده.
نه بابا اون آبم از دستش نمی چکه،مریم یعنی کار کی میتونه باشه؟میخواستی ازشون بپرسی ؟
اوناهم نمی‌دانستند یعنی شیفتشون عوض شده بود اطلاع نداشت ،خوب من برم سرکار
مواظب خودت و مامانم باش.

تاوارد شرکت شدم مثل همیشه آقای حسینی امد استقبالم و حال فاطمه را پرسید
وارد اتاقم شدم حس عجیبی داشتم دوباره یاد مدیر افتادم ،نفس عمیقی کشیدم وسعی کردم فراموش کنم، پشت میزم نشستم و شروع کردم کارهای عقب افتاده را انجام بدم یکساعتی که گذشت صدای در امد و اقای مدیر وارد اتاق شد
سریع از پشت میز بلند شدم و سلام کردم .
سلام روزتون بخیر ،خسته نباشید
خانم آزادمنش بهتر هستند ؟بله ممنون خوب هستند .وادامه داد ،خوب خداراشکر، امیدوارم زودتر بهبود پیدا کنند خانم فخاری بعداز شرکت میخواستم چند دقیقه ای وقت شما را بگیرم
بله حتما ،فقط در چه زمینه ای ؟
باهم صحبت میکینم فعلا به کارتون برسید .
رفت به سمت در و من هاج و واج به رفتنش نگاه میکردم ، در که پشت سرش بسته شد پاهام سست شد و روی صندلی افتادم نمیدونستم چکار داره ، فکرهای مختلف به ذهنم وارد میشد،حس خوبی نداشتم ،خانمش را دیده بودم وچندباری در سمینارهای که برگزار می‌شد از نزدیک هم با ایشون حرف زده بودم. چه خانم خوب و خون گرمی ،آخرین باری که خانواده اقای مدیررا دیدم در مراسم تجلیل از مدیران برتر بود که به مناسبت بهترین مدیر همه کارمندان را با خانواده دعوت کردند رستوران ؛اصلا تمرکز نداشتم که کارم را ادامه بدهم دوست داشتم هرچه زودتر برم
ببینم حرف حسابش چیه ..‌‌

ادامه دارد..
#رمان #داستان #ادبی #نویسنده #دلنوشته #فرهنگی .

https://t.center/nasrindastan1028
#بی_کسی
فصل دوم _قسمت دهم....
داشتم وسایل حمامم را آماده میکردم که محبوبه آمد داخل اتاق گفت :مریم مامان از وقتی فهمیده که فاطمه قرار چند وقتی پیشش بمونه حال و هواش عوض شده
واقعا !چطوری شده ؟
خیلی خوشحال شد و سریع بلند شد گفت برم غذا بپزم منم هرچی گفتم مامان خودتا اذیت نکن ما هستیم جواب میداد که نه مادر کاری نمیکنم
خندیدم گفتم خداراشکر یک هفته ای مرخصی داره تا اون موقع هم مامان حالش بهتر شده
نگران نباش ،من برم حمام وبیام که خیلی خسته هستم.
از حمام که آمدم دیدم سفر ناهار پهن و مامان سنگ تمام گذاشته سوپ و چلو مرغ و سالاد و دوغ ... با هیجان گفتم :وای مامان چیکار کردی؟
غذا بخوریم یا خجالت ...
بس مادر کاری نکردم بعد سالها یک نفر امد خونه ما.تازه فهمیدم که مامان برای چرا انقدر خوشحال شده بود ،واقعا سالها بود که کسی خانه ما نیامد بود حتی سر زده چه برسه شام و ناهار
دوباره به فکراین افتادم که برم دنبال خانواده مامان ،اما انقدر اطرافم شلوغ شده بود که نمیدونستم از کجا شروع کنم ؛ یک دفعه مثل جرقه ای یک فکری به ذهنم زد ،اره بهترین کاربود مامان هم متوجه نقشه من نمی شد ، تصمیم گرفتم فاطمه را مجاب کنم که از مامان همه چیز رابپرس ،حتی نشانی خونشون را اینجوری خیلی زودتر به نتیجه می‌رسیدیم.
ناهار که تمام شد فاطمه با همون لحجه شیرین گیلکی از مامان تشکر کرد
سفره را جمع کردیم رفتم کنار فاطمه نشستم؛
فاطمه اگه کاری داشتی بگو ،اینجا تعارف نکن
ببین مامانم از آمدنت چقدر خوشحال چون سالهاست کسی خونه ما نیامده پس بذار این حس شادی را در کنارت تجربه کنه ،حالا هم استراحت کن منم همینجا میخوابم که خیلی خسته هستم
وای مریم ببخشید.....که پریدم وسط حرفش گفتم : هیس خوابم میاد
میدونستم که دوباره میخواد بگه ببخشید و نمیخواستم اینجوری بشه و ازاین حرفا بزنه...

ادامه دارد..
#کتاب #فرهنگی #دلنوشته #نویسنده #ادبی #داستان

https://t.center/nasrindastan1028
#بی_کسی
فصل دوم _قسمت نهم...

سوارکه شدیم رو کردم به فاطمه گفتم: خوب خانم آزادمنش من شما را میبرم به خونه خودمون و تا چند روز دیگه وسایلت را از اون دخمه میارم بیرون دیگه حق نداری اونجا زندگی کنی
نه مریم ،برای چی؟من اونجا راحتم
حرف نباش همین که گفتم ، زنیکه با اون قیافش فکر کرد کی هست که میتونه اینجور برخوردکنه
حالشا میارم
مریم اگه منظورت زمین خوردن من که خودم خوردم زمین باورکن
من که اونجا نبودم و اتفاقا باید برای پلیس هم توضیح بدی چی شده ، خداراشکر زنیکه را بردند برای بازجویی
مریم چی داری میگی به اون چه ربطی داره؟
شما که بیهوش بودید ، آگاهی آمدند از من سوال کردم منم هرچی میدونستم گفتم.
تو چی میدونی؟
هیچی ،اینکه تا من آمدم توپش پر بود و هرچی دلش خواست بارت کرد و بعدم نکرده بود یه زنگ بزن به اورژانس تا من رسیدم خودم زنگ زدم همه را گفتم اوناهم رفتند دنبالش و بردنش کلانتری
حالا هم هیچی نمیگی و من هرکاری میکنم اطاعت میکنی ،فعلا میریم خونه ما نیاز به استراحت داری باید یکی ازت پرستاری کنه، کی بهتر از مامان من .
ای وای نه مریم مامان خودش مریض هست منم بیام سربارش میشم .
نخیر، سربار نیستی ،باهم هستید دیگه مامان منم نیاز با هم صحبت داره کی بهتر از تو.
رسیدیم خونه مامان و محبوبه آمدند استقبال،
مامان با خشرویی بغلش کرد و گفت :خوش آمدی دخترم خدا بد نده ایشالا که زود خوب میشی
بیا مادر منم مثل مادر خودت بدون تعارف نکن
اینجا راحت باش عزیزم ،بیا اینجا برات تشک پهن کردم استراحت کن ،فاطمه نشست وگفت :سیمین خانم باید ببخشید انشالله جبران میکنم ،این چه حرفی دخترم دیگه از این حرفا نزن تاهرموقع که خواستی اینجا بمون خونه خودت هست
محبوبه مادر یه کاسه سوپ بیار تا فاطمه جان بخوره، مریم مامان شماهم لباس ها را عوض کن یه دوش بگیر بیا تا سفره را پهن کنیم
یه بوس روی گونه هاش کردم و گفتم چشم مامان گلم الان منم میام کمک ..
ادامه دارد...
با ماهمراه باشید عزیزان🌷
#رمان #داستان #ادبی #نویسنده #دلنوشته #کتاب #فرهنگی


https://t.me/+UM-3DG-xWf0wZGI0
#بی_کسی
فصل دوم_قسمت هشتم.....
نزدیک ماشین که شدیم دیدم آقای مدیر ایستاده زدم به فاطمه وگفتم آقای مدیر اومده عیادت شما
سرش بالاکرد و گفت این اینجا چکار میکنه ؟
نمیدونم والا دیروز آمده بود اینجا میگفت اگه کاری دارید روی کمک من حساب کنید
نزدیکتر شدیم صداش آمد که میگفت به به دوتا دوست مهربون آمدند
یک جوری که متوجه نشه گفتم:وای خدااااا چِندش
وا مریم یعنی چی بند خدا تا اینجا آمده به خاطره ما این چه برخوردی ؟
پشت چشم نازک کردم وگفتم بله دیگه آمده عیادت شما باید ازشم طرفداری کنی خانم....
مریم میبینی که حال ندارم اذیتم نکن
خندیدم گفتم اخه نامرد دیروز تا حالا باهاتم از من اینجوری تعریف نکردی چی شد از اون آقا تعریف کردی؟
بس دیگه مریم ،خودت که میدونی من غیر از تو ،تو این شهر کسی را ندارم
بله دیدم وقتی برای مامان بیمارستان بودم چقدر زنگ زدی .
تو از حال من چه خبر داری برات به موقع تعریف میکنم الان نزدیک شدیم دیگه
تا رسیدیم به مدیر هر دوسلام کردیم
اقای مدیر روبه فاطمه کرد احوالش را پرسید وبعد روبه من کرد وبا یه لحنی گفت : خانم آزادمنش واقعا باید افتخار کنید که همچین دوست خوبی کنار خودتون دارید
بله حق باشماست مریم جون برای من مثل خواهر هست
نمیدونستم چی بگم جلو فاطمه نمیخواستم چیزی بروز بدم برای همین خیلی معمولی تشکر کردم وگفتم به کمک شما نیازی نیست زحمت کشیدید تا اینجا آمدید
سر راهم بود گفتم سری بزنم ،شما دونفر جزو بهترین کارمندان من هستید
خوب خانم آزادمنش که فکر میکنم فعلا در مرخصی باید به سر ببرند اما شما خانم ...که پریدم توی حرفش گفتم :باید ببخشید ولی منم امروز نمیتونم بیام میخوام فاطمه را ببرم خونه ، حتما فردا میام
نه مریم جون نیازی نیست تا همینجا هم خیلی زحمت کشیدی برو به کارت برس من پس کارم بر میام همینجور که فاطمه حرف میزد زیر چشمی نگاهی به مدیر کردم سرش پایین ، دستانش در جیب شلوارش بود و لبخندی میزد
سریع نگاهم را گرفتم و به سمت فاطمه نگاه کردم
امدم حرف بزنم که مدیر گفت :خانما من نگفتم که بیایید سر کار اتفاقا میخواستم بگم شماهم امروز به احوالات خانم ازادمنش برسید اما فردا حتما بیایید سر کار ،خوب دیگه من میرم کاری بود تماس بگیرید و رفت
با حرص شروع کردم مثل خودش حرف بزنم کاری داشتید تماس بگیرید ... وییییی چندش
آنقدر ازش بدم میاد
مریم چی شده ،اتفاقی افتاده تو اینطوری نبودی ؟
نه بابا، نمیدونم چرا حس میکنم میخواد کلاس بزاره ،بیا سوار ماشین بشیم تا سرماهم نخوردیم .

ادامه دارد....
با ما همراه باشید عزیزان🌷
#رمان #داستان #ادبی #نویسنده #دلنوشته #کتاب #فرهنگی


https://t.me/+UM-3DG-xWf0wZGI0
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شب قشنگ ترین اتفاقے هست!
که تکرار می شود تا آسمان زیبایش را
به رخ زمین بکشد
خدايا!
ستاره هاےآسمانت را
سقف خانه دوستانم كن
تا زندگي شان مانند ستاره بدرخشد
شبتون قشنگ
دلتون پراز زیبایے
شب_بخیر

#شبتون_در_پناه_خداوند #شب_خوش #ادبی #داستان #رمان #دلنوشته #کتاب

https://t.me/+UM-3DG-xWf0wZGI0
Ещё