در وهمها شبی که نبینم تو را کجاست؟
آه این تویی که این تنِفرسوده را نخواست...
باران به شیشهها زده؟ باران نیامده!
این انعکاس نام تو از پشت شیشههاست
در خواب میدوم که به دستت بیاورم
من خواب چشمهای تو را خوب از بَرَم
باران نمیگذارد از این خواب بپّرم
-بس کن! چقدر گریه؟ نکن! کور میشوی!
-تعبیر خوابهای تو وارونه است که!
-میدانی؟ اشتیاق من اینگونه است که،
من با هزار پای دوان ایستادهام؛
تو با هزار پای دوان دور میشوی
در من جهان دیگری از وهم زنده است
دارد حبابهای سرم باد میکند
غم مثل تاولی که در آتش برآمده،
در چشمهای شعلهورم باد میکند
من گرچه در جهان حقیقی دلم شکست؛
گرچه، تو را به حال خودت واگذاشتم
در یک جهان دیگر از انبوهِ بیکسی
سر روی شانههای صبورت گذاشتم
تو شانه میشدی که سرم گیجِ شانه بود
دنیای بین ما، همه چیزش نشانه بود
بغضم شکسته بود تو هرجا دلت گرفت
هرجا که فکر کردمت آنجا دلت گرفت
حتی جهان دو نیمه شد از بس که نیستی
از بس که خواب دیدم و در من گریستی
اما نمی شود که تو در من بمانی و
هرجا نشانه ای بگذاری که نیستی!
در این جهان تو از همهجا رفته باشی و
در آن جهان هنوز کنارم بایستی
در این جهان تو رفتهای از خانهای که نیست
در آن جهانِ رفته چرا خانه نیستی؟
باید در این جهان حقیقی به هر کسی
ثابت کنی که خوبی و دیوانه نیستی
تو در سکوت نیمهشبم دست بردهای
در حرفهای روی لبم دست بردهای
دیوانه نیستم که هنوز عاشق توام،
در لایههایی از عصبم دست بردهای
پایی در این جهانم و پایی میانِ وهم
تنها دلم خوش است که جایی میانِ وهم،
شاید شبانهروز مرا دوست داشتی
در آن جهان هنوز مرا دوست داشتی
دیوانه نیستم!
تو فقط زندهای هنوز
وَ در عمیقِ حافظه ام ماندهای هنوز
اصلا درست نیست که هرجا ببینمت
هرجا که چشم وا کنم آنجا ببینمت
من اشتیاق کودکیام را هنوز هم
در خود نگاه داشتهام تا ببینمت
یک بمب ساعتیست گلو در نبودِ تو
یا باید انتحار کنم یا ببینمت
سخت است یک سکوت تو را منفجر کند
هر روز خانه بوی تو را منتشر کند
سخت است توی هر دو جهان عاشقت شدن
آنسوی بُعدهای زمان عاشقت شدن
سخت است بعد مرگ هم از عشق دم زدن
با نبضهای بی ضربان عاشقت شدن!
هرشب پناه میبرم از فکرها به خواب
از خوابها به شعر، به انبوهی از سراب
اما چگونه بو نکشم ردّ مرگ را
از انتشار بوی تنت توی تختخواب؟!
من مردهام! مرا چه کسی سر بریده بود؟
آن دستها چقدر تنم را چریده بود...
یعنی خدا چقدر خودش را مرور کرد،
وقتی که چشمهای تو را آفریده بود؟
آن شیشههای روشنِ خوابیده در عسل،
آن چشمها که مرگ مرا خواب دیده بود
در من حلول کرد، در اندوه غوطه خورد
تا آمدم به وهم بیایم، پریده بود...
پس من چقدر یکتنه اینجا بدون تو
با گردن بریدهی رویا بایستم؟
باور بکن گلایهام از سرنوشت نیست
از این دلم پر است که دیوانه نیستم
دستش نمیرسد منِ دیوانهخو به من
-دیوانگی جهان قشنگیست خوبِ من!
حتی در این جهان که پر از منطق است هم
که قحطی است، قحط دل عاشق است هم
انقدر بی ملاحظهام! دوست دارمت
من با تمام حافظهام دوست دارمت!
#شمیم_زمانی#شعر_خوب_بخوانیم کانال اشعار شاعر
👇https://t.center/Shamim_zamani74