احساسِ در من گهگاهی غالب میگردد؛ که خود من هم نمیدانم کی وکجا ظاهر میشود.
لمحهِ خودا را در مییابم که پندار قبضِ روح گشتهام ولی زندهام!
در مکانِ حضور داشتهام دیگر جسمِ از من باقی میماند وبس...
در میان اوهامها وسیاهی روانه شدهام که خود نمیدانم کجاست؟!
چراغِ از دور دستهای آفاق با پرتور نور خود مسیری را برایم ره نشان میکند.
وهنگامهی که به آن چراغِ نورانی میرسم چیزی جز یک شبتاب زیبا نیست!
با هر بال زدن خود چیزی را برایم میفهماند ولی نمیدانم چی میگوید؟!
تا اینکه نوایی بس زیبایی از جایی نزدیک همین مکانِ بی نامی که نمیدانم کجاست میرسد.
او بال میزند و مشعلِ راه من میشود؛ برای دیدن هستیهای مکان.
شبیهِ موجِ عظیمِ پرتوی میرسد که اقتدار باز کردن چشمانم را از من سلب میکند.
ولی چشمانم را که میگشایم چیزی جز یک اوهامِ نمیبینم.!
و وقتی که میبینم چیزی جز زمان از دست ندادهام!
ای کاش وقتِ خیالِ هم میآید تا آخرش مرا با خود برد؛ تا وقتِ چشم میگشایم شرمندهِ خود و زمانِ از دست دادهی خود نشوم!
#نرگس_نوری