پژمردهتر از گلیام که آبش دهی، رنجیدهتر از کودکیام که نازش دهی گریهام یک درد دارد، خندهام صدها ویک دردی که در مانش دهی نمیگویم سکوتم آن خزانِ فصلفصلِ سالهای رفته از یاد است! ولیکن آتشی در سینه دارم، قامتِ افتاده دارم که تو سازش دهی نمیگویم سکوتِ لحظههایم را ولیکن تو نوایی هر فازم ده
زندگی کمیها وکاستیها دارد، زندگی رنج و مشقتها دارد، زندگی افتادنها وبلند شدنها دارد، زندگی خندیدنها وگریستنها دارد، زندگی دردها و درمانها دارد، زندگی غمها وشادیها دارد، زندگی که اسماش زندگیست درد، رنج، سختِ، بلندی وپستی، سقوط، اوج و عذاب نداشته باشد؛ اسماش که زندگی نیست.! زندگی کلامِ بیانِ دردی نسلها، وآزای خاطرههاست! زندگی اشکِ قلبِ یک دلِ زیباست،و لبخندِ یک یتیمِ بی کس! زندگی قطرهِ آبِ میانِ یک سکوتِ سردِ فصلِ سرماست! زندگی خلاصهی یک کلامِ عشق خداست!
گفت: _ چرا میخواهی دردها را در خودت دفن کنی؟! یک روزی تورا خواهد کشت بروناش کن! گفتم: +من به همان اندازه که در وجودم خاکِ توان باقیست دفن میکنم... و روزی اگر دیدی مردهام پس بدان خاکِ وجودم ته کشیده است.! _چرا آخر قسمتِ آن خاک را با گفتن پاک نگه نمیداری؟!
دلم میخواهد مدتِ از این حسارت برون روم! بخندم، بسازم،ناز کنم.ناز خرم،دردی رسد درمان باشم ..... ولی اندکی که از این حلقه پا بیرون میگذارم؛ زولانه های که بدون گناهِ در پایم بسته اند! فریادش برون میشود که حق ندارم پایم را اندکی آن طرف بگذارم.! یا وقتی میخواهم از شدت تاریکی اطاق، اندکی چشمانم را به تماشایی خورشید مزین سازم؛ شدتِ نور است که پردهی چشمانم را تا میکند ونمیگذارد. یا شاید من خودم این حلقه حسارت را با ندانستن هایم در پا قفل کردم که حالا باز نمیشود! کسی چی داند؟ شاید از شدت نوری اطرافم به تاریکی دردها پناه بردم که حالا نمیتوانم پردههای تاریکی را بردارم... نمیدانم کجای روشنایی دنیا بالایی تاریکی خندیدم؛ که حالا سیاهتر از سیاهی شبها گشتهام!