من اکنون باید کرکرهی کتاب فروشیام در ادینبورگ را بالا میدادم و برای شروع صبح سرد و بارانیام قهوهای دم میکردم و آن هنگام که بوی باران و خیابانِ خیس با بوی کتابها و قهوه میآمیخت ؛ در آن حین که انوار سرخ و گلگونِ طلوع ، صبح بخیر گویان ، پیش از روشنایی آسمان بر روی در و دیوارِ چوبی و کهنه و نم دارِ مغازه نقشنمایی میکردند و به آنان جان تازه ای میبخشیدند ، کتابهای جدیدِ تازه از راه رسیده را بین قفسهها سر جای خود میچیدم و خاکِ آن یکی قدیمیترها را میگرفتم و گل و گیاههانم را آب میدادم و از گرامافون قدیمی و زوار در رفتهی مغازه ، موسیقی بیکلامی پخش میکردم تا همراهی کند سمفونیِ قطرات باران بر روی شیشهی ویترین را و در نهایت مینشستم به نوشتن ادامهی رمان نیمهکارهام .
عزیزتر از جانم! آمدم برایت بنویسم که دیدم قلمم از حزن کلمات سنگینی میکند. دیدم که روزهایم با چه ملالی در انتظار شب به پایان میرسند و شب هایم چه فرسوده ، چه ساکتاند. قناری غمگینم ! میخواستم برایت بنویسم که دوست داشتنت به جانم سنجاق شده. حال که جانم را میبری چه کنم؟ آخر آدم یک جان که بیشتر ندارد! راستی میخواستم برایت از خودم بنویسم. اما محبوبم! دیدم که منی ، برای خودم باقی نمانده است. نمیدانم از کجا برایت بنویسم . از کدام شهر و خانه و خیابان برایت بگویم. آخر جایی که تو نیستی ، گفتن دارد؟