من اکنون باید کرکرهی کتاب فروشیام در ادینبورگ را بالا میدادم و برای شروع صبح سرد و بارانیام قهوهای دم میکردم و آن هنگام که بوی باران و خیابانِ خیس با بوی کتابها و قهوه میآمیخت ؛ در آن حین که انوار سرخ و گلگونِ طلوع ، صبح بخیر گویان ، پیش از روشنایی آسمان بر روی در و دیوارِ چوبی و کهنه و نم دارِ مغازه نقشنمایی میکردند و به آنان جان تازه ای میبخشیدند ، کتابهای جدیدِ تازه از راه رسیده را بین قفسهها سر جای خود میچیدم و خاکِ آن یکی قدیمیترها را میگرفتم و گل و گیاههانم را آب میدادم و از گرامافون قدیمی و زوار در رفتهی مغازه ، موسیقی بیکلامی پخش میکردم تا همراهی کند سمفونیِ قطرات باران بر روی شیشهی ویترین را و در نهایت مینشستم به نوشتن ادامهی رمان نیمهکارهام .