جوانی به نام نیک داستان را تعریف می کند. داستان با این گفتار از نیک آغاز میشود که پدرم می گفت «هروقت دلت خواست از کسی ایراد بگیری یادت باشه که همه مردم مزایای ترا نداشته اند»
نیک به وست اگ نقل مکان می کند و به دیدار دیزی (دختر عمو) و همسرش تام بیوکنن (هم دانشگاهی سابق) می رود و در آنجا با میس بیکر زیبا و بازیگر گلف آشنا می شود. با گتسبی ثروتمند نیز همسایه می شود. تام در نیویورک یک رفیقه دارد.شوهر او ویلسن مکانیک است و بین راه نیویورک سکونت دارد. یکبار برای خوشگذرانی همراه تام و رفیقه اش به نیویورک می روند. توصیفهای داستان از مسیر و آدمها جالب است. مخصوصا خانم ویلسن و خواهرش کاترین.
قهرمان داستان مردی است جوان و ثروتمند به نام گتسبی که در همسایگی او منزل دارد. او جشنهای زیادی بر پا می کند و از نظر شرکت کنندگان آدم مشکوکی استت و شایعات زیادی در باره او وجوددارد. نیک در جشن بزرگی در منزل گتسبی با او آشنا می شود. در این شب گتسبی میس بیکر را احضار و راز عشق خود به دیزی را با او در میان می گذارد. گتسبی با نیک باب رفاقت را گشوده و همراه او به دیدار وولفشیم یهودی همکار گتسبی می روند. جوردن بیکر در ملاقاتش داستان زندگی دیزی را گفته پیام گتسبی را به نیک می رساند که یک بعدازظهر می خواهد دیزی را به صرف چای د ر منزل نیک ببیند
ملاقات انجام می شود و بعد به گشت و گذار در منزل گتسبی می پردازندو نیک شاهد رفتار عاشقانه دیزی و گتسبی است. بعد مهمانی بزرگ گتسبی با شرکت تام و دیزی و نیک و سپس مهمانی در خانه تام و دیزی برگزار می شود که بیکر و نیک شاهد رابطه عاشقانه دیزی و گتسبی اند. پس از مهمانی همگی جهت خوشگذرانی راهی نیویورک می شوند. سر راه همراهان تام به ویلسن سری می زنند. در هتل خوشگذرانی در نیویورک، گتسبی و تام بر سر دیزی درگیر می شوند. هنگام برگشت گتسبی و دیزی خانم ویلسون را زیر میگرند (حین گریز او از زندان و کتک ویلسن). ویلسن به قصد انتقام راهی وست اگ می شود و تام، نشانی گتسبی را می دهد، بدون اینکه بداند دیزی پشت فرمان بوده.
سرانجام ویلسن گتسبی را می کشد. زندگی مشترک تام و دیزی همچنان ادامه دارد و نیک نیز بدون دلیل قابل فهمی بیکر را که علاقه محسوسی به او داشت از خود می راند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁#معرفی_نویسندگان#اسکات_فیتز_جرالد @nevisandbdonya